شهری نه چندان زيبا
با سر درد از سينما بيرون مي آييم. مثل اين است كه مغزم هر آن بخواهد بتركد. شهر زيبا فيلمي درد آور است.با آدمهايي مفلوك كه همه حق دارند به حق خود برسند. آدمهاي اين فيلم همه حق انتخاب دارند اما در عمل مجبورند علي رغم ميل خود تنها راه باقيمانده را برگزينند. پس در واقع برتري انسان نسبت به حيوان كه همان قدرت انتخابش است در فيلم زير سوال مي رود. مشكل بعدي پول است. كه اگر در زندگي اين آدمها جايي داشت خيلي راحت مي توانستند مشكلات را ازسر راه بردارند و حتي سر اسلام هم كلاه شرعي بگذارند. همان اسلام و شرعي كه هر كجا به بن بست مي رسد مثل دزدي كه از در نمي تواند وارد شود از پنجره وارد مي شود يا خودش خودش را نقض مي كند. مثلا در جايی از فيلم پيشنماز معتقد است كه ابوالقاسم بايد از خون دخترش بگذرد و قاتل را ببخشد و در جايي ديگر وقتي اصرار او را مي بيند معتقد می شود كه او حق دارد كه قصاص بخواهد ! و خود ابوالقاسم ( با بازي جادويي قريبيان ) كه در اين ميان به همه چيز شك كرده حتي به عدل خدا .. و همان شيعه های نمازگزار كه برعكس به هنگام لزوم همديگر را تنها مي گذارند. يعني صحنه ي استشهاد جمع كردن نصرالله در مسجد . وقتي فقط دو امضا از ميان آن همه نماز جماعت گزار جمع مي شود !
فيروزه زني تنهاست. كه اگر شوهر هم داشته باشد به زعم من تنهاست.زني كه از شوهرش فقط انگشتري برايش مانده و كودكي.فيروزه و روسري آبي و پنجره اي با قاب آبي رنگ كه تنها دريچه ايست كه او را با زندگي آشتي مي دهد. پشت اين پنجره منتظر اعلي مي ماند. طبيعي است كه زني مثل او با آمدن اعلي برانگيخته شود. اعلي با كودكش بازي مي كند.اعلي با او حرف مي زند. اعلي با او مي خندد. حتي اگر چند سال از او كوچكتر باشد و به خاطر دزدي در كانون بوده باشد. او براي نجات فيروزه تنها راه حل است .. با اينكه در اواخر فيلم فيروزه به اعلي مي گويد طلاق گرفته اما من دلم مي خواهد اين گفته ي او را هم دروغي كودكانه بدانم. يعنی تنها راهی كه برايش باقي مانده تا اعلي را كنار خود نگه دارد.
دو راهيِ انتخاب در طول فيلم مدام در حال چرخش از روي دوش يكي به روي دوش ديگري ست. از ابوالقاسم گرفته تا همسرش تا فيروزه تا اعلي و دست آخر هم تا خود بيننده. ابوالقاسم اكبر را ببخشد يا نبخشد ؟ پول ديه را چطور جور كند تا اكبر به قصاص برسد ؟ از قصاص بگذرد و با پول ديه دختر معلولش را با عمل نجات دهد يا نه ؟ آنوقت با عذاب وجدان از اينكه خون دخترش را فروخته چه كند ؟ فيروزه به اعدام اكبر تن دهد يا نه ؟ به عشق اعلي فكر كند يا نجات اكبر؟ اعلی به ازدواج اجباري تن دهد يا اعدام اكبر ؟ مادر به بي سرپناهي تن دهد يا ازدواج تحميلي دختر معلولش ؟ .. حتي آهنگ سلطان قلبها هم در اين فيلم از ترديد حرف مي زند. (يه دلم مي گه برم .. يه دلم مي گه نرم ..) كارگردان چقدر مي تواند بي رحم باشد كه اينگونه با جسارت تمام اين آدمهاي بيچاره و موقعيت هاي وحشتناك را لخت كند و جلوي چشمان من رديف كند. آنقدر كه از بدبختي اين آدمها گريه ام هم نمي گيرد. چيزي مثل هجوم ملخها به مغزم هجوم مي آورد و مرا زير باري سنگين براي انتخاب راه حل له مي كند.
پس انتخاب واقعي چيست ؟ كداميك از اين آدمها به ميل خود انتخاب مي كنند وقتي كه مجبورند به تنها راه باقي مانده پيش روي خود چنگ بياندازند ؟
اما من شهر زيبا را با تمام تلخيش دوست داشتم .. فيروزه را با عشق و بی قراريش. اعلی را با معرفتش. ابوالقاسم را با آن بغض هميشگيش. همسرش را. اکبر را .. تمام آدمهايی را که اينجا از بد حادثه دور هم جمع شده بودند تا بلکه يکيشان حداقل يکيشان به خواسته ی واقعيش برسد .. که نرسيد. اما فرهادي را به خاطر اينكه با اين فيلم مرا به چهار ميخ كشيد نمي بخشم ..
راستي .. ببخشم يا نبخشم …؟!
20 comments:
ها! آنجايش را دوست دارم که فيروز دلش پر می زند برای ديدن اعلی(يا علاء؟!) و هی ترديدش را زير لب می ريزد توی ترانه سلطان قلبها. خيلی آدمها بودند که شيفته ی اين صحنه شده بودند. شايد برای اين که هر آدمی، حتی برای يکبار هم که شده، طعم اين ترديد و انتظارها را چشيده ... يه دل می گه ...
... اما تو ببخش! ... برای خدا ببخش!
من به اصغر فرهادی آفرين می گم برای اينکه چنين بينندهاش رو منقلب کرد. من هم شهرزيبا را دوست داشتم با وجود تلخی زياد و پايان نامانوس و... خدا من را از اين طلسم در نوشتن بيرون بياورد هم برای مهمان مامان و هم شهر زيبا قلمی کوچکی می نويسم.
همان اسلام و شرعي كه هر كجا به بن بست مي رسد مثل دزدي كه از در نمي تواند وارد شود از پنجره وارد مي شود يا خودش خودش را نقض مي كند. ـ ميشه يه نکته بفرمائيد که لين طور باشه البته منظورم تخيلات حضرتعالی نيست بلکه احکام شرعيه اسلام است! بابا جان درسته که ما هم ضد انقلابيم اما والا از دهن شاملو هم انقدر مطمن نشنيديم که تو فرمايش می فرمايی و در تعجب چطور نفهميدی فيلم فرهادی يک فيلم انتزاعی است؟؟؟ بدبخت تبريزی راست می گفت که تماشاگر ايرانی هرچی دلش می خواد تو فيلم ميبينه! جان مادراتون مگه سينما وياحتی بخث اسلامی فاحشه خانه است که هرکس پاشو ميذاره تو و نظر ميده؟ مثلاْ ما اهالی سينما چه می دونم روی فلان شغل شما ها نظر می ديم؟
و همان شيعه ها و طرفدارانش كه برعكس به هنگام لزوم همديگر را تنها مي گذارند. يعني صحنه ي استشهاد جمع كردن نصرالله در مسجد . وقتي فقط دو امضا از ميان آن همه نماز جماعت گزار جمع مي شود باورم نميشه!!!!! اينها را به فرهادی حتماْ نشون ميدم به جان خودم شاخ در مياره! بابا خوبه حالا پلوراليسم به تنگش نبستی نمی خوای منتقدبشی؟ مطمئنا با اين همه توهم که تو داری به قول بهروز خان افخمی بی بروبرگرد منتقد درجه يک ميشی! فقط بايد ياد بگيری که هر فيلمی که مردم خوششون مياد تو بدت بياد و بر عکس!
به هر حال فقط متاسفم همين متاسفم که شغلم را در اين کشور مزخرف اتخاب کردم که از يکسو ارجيف مميزی پدرمان را در مياورد و از يکسو تخيلات مزخرف شما ملت هميشه متخيل ـ اينجا از هر لحاظ واقعاْ کوفه ای کوچک است! ( شیخ فضل الله نوری بالای دار مشروطیت!)
سلام! خوش به حالتون که اين همه فيلم ميبينين!
عالی نوشتی
با اجازه بهت لينک ميدم
وای...حميد خيلی بحال اينو گفته...منم اين حس توی سينما بهم دست داد و همين حال رو پيدا کردم...عجيب بود برام! احساساست ضد و نقيضی که وجود داشت...!
من با يه دوست ديدمش... وقتي اومدم بيرون کلی درگير شده بودم . دوستم راه حل ارائه داد. گفت : اول فیروزه رو بگيره بعدم اون دختر معلوله رو. به هر حال تا چهار تا که جايز هست!!!! ....
سلام...وبلاگ زيبايی داری و پر محتوا...... موفق باشی.خوشحال ميشم به من هم سر بزنی.
اشكال عمده تو دقيدقاً در همين جاست! اين درست كه من مشغولياتم براي خودم مهمه اما مثلاً گيرم كه دوستم آقاي جعفري سينمايي دارد مي سازد به ارزش يك ميليارد! به من چي ميماسه؟ يا من مثلاً با فلان كارگردان رابطه استاد شاگردي دارم و يا داداشم خودش يك سريال ساز تلويزيوني است خب به من چه؟ من به مستند هايي كه مي سازم بايد شناخته بشم! اين اوليش! دوميش تو از من ناراحتي من كه با تو مشكلي ندارم دارم؟ اتفاقاً دوستتم دارم جون دغدغه داري! همين ! واسه همين بهت سر ميزنم! كلاً به سه تا وبلاگ سر مي زنم تو و ناتاشا و بارون.. همين! حتي به سايتي كه توش مي نوشتم هم سر نمي زنم!
حالا كه چي؟ چرا شماها انقدر نازك نارنجي شدين؟ بابا يه نقد نوشتم به نقدت! تازه امشب نوشته ات سر حالم آورده يه مطلب راجع بهش تو وبلاگم كار كنم تو اگه جاي من بودي چي مي گفتي؟ يك كلمه به ملاقلي پور گفتم فيلمتون ناسيوناله خدا مي دونه ۲ ساعت بهم كلفت مي گفت دست آخر هم بهم گفت مگه عقده اي هستي كه نقد فيلم مي نويسي!!! منهم بايد غات ميزدم؟ سوماً بالا بري پايين بياي من از تو و مطالبت خوشم مياد پس سر مي زنم ناراحتي هكم كن تازه الان كه مريضم و خونه افتادم كلي هم وقت دارم
چاكر آهو خانوم نمي دونم چرا عصباني! ـ داوود ـ
سلام آهو جونم. خوش به حالت. اين شهر عزيز ما دو تا سينما داره که يکيش تعطيله و دومی هم هر وقت دلش بخواد فيلمشو عوض می کنه. بعدش هم شواليه که نباشه دل و دماغ سينما رفتنم هم نيست. ول دوست دارم اين فيلم رون ببينم. راستی من هم چند بار مالنا رو نگاه کردم. دلم برای تنهاييش سوخت. اینکه گفتی هر کدوم از ما زنان تنها يه مالنا در خودمان داريم انگار يه جورايی درسته ها!!!! يه دفعه سرکار بودم نميدونم چه جوری بحث مالنا پيش اومد . آقايون همکار از اينکه من گفتم مالنا رو ديدم و خوشم اومده و فيلم خوبيه کلی متعجب شدند!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
نمی دونم چرا آدم وقتی دوست داره بايد ثابت کنه! اين ذات آدمی را پروردگار وقتی خلقت کرد با عشق در آميخت( ما تو را پیامبر رحمت و دوستی قرار دادیم) خب من قبول دارم که نسل ما مردها خيلی عوضی از کار درومدند اما نقش زن ها رو هم توی اين پروسه کم رنگ نمی بينم! آهم من سه سال رفتم تو بدترين منطقه ايران! که خودم رو بشناسم چون دختری که عاشقش بودم اينو می خواست! سه سال مستند سازی در بدترين آب و هوا! وقتی برگشتم ديدم نامزد يه فيلمبردار شده! يعنی خيانت! اما آهو اون انتظار داشت ازش متنفر باشم!به خاطر يک خيانت؟ ولی من هم اون هم نامزدش که همکارم هم هست را دوست دارم آخه می دونی اگر کسی به افلاطون خيانت می کنه و زن بابا کرم ميشه عيب او هم نيست درک و شعورش در حد اين حرف ها نيست حالا می بينی؟ دروغی درکار نيست. من وقتی ميگم دوستت دارم خودش اثبات حرفمه! من داوودم داوود مراديان! حرفم هميشه سند بوده! کسی که نتونه دوست داشته باشه بيماره
عشق بورزيد ـ دوست بداريد! چاکر آهو خانوم گل گلاب هنوز عصبانیـ ختک زير جفت پاهات ـ داوود
كامنت اين پست هاي اخيرتون رو سپرديم به داوود مراديان تا زحمت ما را بكشه .. ازشم ممنونيم ..
La femme d’amour … la femme de vie …
من واقعا لذت میبرم وقتی میبينم که جوونای کارشناس اين مرز پر گهر اينطور عاشقيت میشن! بلا روزگاريه عاشقيت!! - ملتمس دعای خيرتان(!)
Post a Comment