شرمنده ي روي تمام دوستاني كه مي آيند اينجا و قدم روي چشم دل من مي گذارند .. اين روزها آهو كم پيدا و بي معرفت شده .مي داند.
اما اين طرف مونيتور (يعني جايي كه من اكنون نشسته ام !) يك ماده شير زخمي هست كه فرصت سرخاراندن هم ندارد. پا روي دمم گذاشته اند. كمر درد گرفته ام انقدر راه رفته ام و پله بالا پايين كرده ام. باز لطف تو هست كه خستگي اين روزها را از دوشم بر مي دارد و قوت قلب مي شود. وگرنه خسته تر از اين مي شدم كه هستم.
نمي دانم مشكل كجاست. اما انگار خودم هم كمي سرم درد مي كند براي هيجان! آخر نمي توانم ببينم 170 سانتيمتر قد و 70 كيلوگرم گوشت و استخوان و مابقي! ناديده گرفته مي شود يا گمان مي شود كه چون صاحبش زن است مي شود هر جور كه شد باهاش تا شود و آدم صدايش هم در نيايد. دور از جان همه ي عزيزان! رم مي كنم. خشمگين مي شوم. البته وسط خشم و شلوغ کاری هم خسته مي شوم. از اينكه مي بينم وارد يك بازي كثيف شده ام كه مدام بايد كارت جديد رو كنم. و مدام درون باتلاق خودخواهي و منم منم بيشتر فرو روم. اما نمي شود كه دست رو دست گذاشت و تماشا كرد تا ديگران بزنند و بروند. هميشه هم كه نمي شود ساكت ماند و حساب را گذاشت براي روز آخرت! گاهي اوقات هم بايد به يك بازيِ نه چندان دلخواه ادامه داد. نه براي برنده بودن يا بازنده بودن. براي به ياد آوردن اين حقيقت كه « من هم حق دارم ».
هميشه هم که اينطور نيست. مي توانم آرام آرام باشم. می توانم ساعتها آرام اينطرف و آنطرف بچرخم و حتي خواب نيمروزي را هم پاره نكنم. طوري كه فقط صداي نفسهايم باشد و صدای حركت اندامهايم كه هوا را جابجا مي كنند و شايد هم زمزمه اي .. مي توانم آرام باشم وقتي به رسميت شناخته مي شوم .. وقتي دوست داشته مي شوم .. وقتي دوست دارم .. وقتي همانجايي هستم كه بايد باشم .. تو مي داني ..
اما اين روزها در وانفساي پوست انداختن زير آفتاب داغ تابستان و زير هجوم تمام اين احساسات متضاد ، آرام و قرار ندارم. آرام و قرار ندارم..
يک اعتراف خصوصی: سالها بود كه خاطره ها خاكستري بودند. از اداره ها و سازمانهاي بي در و پيكري كه از خوب يا بد زمانه هميشه با آنها سر وكار داشته ام. با راهرو هاي كثيف و تاريك و وهم آورشان و با آدمهايي كه تا سرحد انزجار آزارم داده اند و با رفتار و گفتارشان آنقدر روحم را خراشيده اند كه گفتني نيست. ديروز اما روز متفاوتي بود. خيلي متفاوت .. و من فهميدم كه چرا خاطره ي من ديروز رنگي شد .. ديروز نظام طبيعت حاكم بود !
13 comments:
ماده شير زخمی! می شه يه فرصتی بذاری اين شير کوچولوها با هم يه بازیای بکنن آخر تابستونی؟!
سلام ... خوب نوشتهای حسات را. شايد اين «ادارهها و سازمان بی در و پيكری كه از خوب يا بد زمانه هميشه با آنها سر و كار داريم» در زندگی خيلیها تکرار شود ... راستش ياد بعضی چيزها افتادم که اين روزها هی تکرار میشوند و تکرار میشوند و ... ولی کامنت پايين رو که ديدم، يادم رفت چی میخواستم بنويسم! از بسکه اين (د.م.!) آدم خندهداری است! خدا بيامرزد پدربزرگ را که هميشه میگفت: مرد بايد روی پايش بايستدُ نه روی زانوهايش! / از خدا میخواهم که پاهايت را آنقدر قوی کند که زير بار زندگی کم نياورند! همين! /شاد باشی
هميشه وقتی اين جا ميام فکر می کنم که چقدر روز به روز رشد می کنی...
سلام گفته بودم تونت نمی آم هنوز هم نيومدم! هنوز هم نفهميدم چرابهم دروغگو می گفتی ! چه چيز زندگيم اغراق داشت؟ بگذريم اين نوشته ات من را ياد يکی از دوستان مطبوعاتی ام انداخت! يه زن تنها که خيلی با هم جور بوديم! او بود و اجاق سرد و حالا شده...! و چقدر از موفقیتش خوشحال شدم قصه زندگيش را نوشتم دادم تبريزی خواند و کلی حال کرد! ۴ سال گذشت! چند هفته پيش توی خيابون رشت من را ديد! سرش را کرد آنطرف که من را نبيند! بعد سوار ماشين شد و رفت!!!
نمی دونم چرا برا یدرد دل تو را انتخاب کردم؟ شايد چون... راستی کداميک مظلوم ترند؟ زنان تنها يا مردانی که مثل بقيه مرد نيستند! يعنی آلت تناسلی برايشان درجه صدم است؟ دوستی ها در ميان زنان قيمتش به چند است؟ وبلاگم هنوز تعطيله
فکر کنم ماده شير ديروز يه کفتار ترسو رو حسابی چلونده (-:
درسته؟
متاسفانه هميشه ی تو بيمعرفتی بوده ولی خودخواهيت نذاشته ببينيش.
درد مال اذميزاد مهم برخورد درست باهاشه.
ايم بگم خودت باش. خود خودت. بيدليل اشفته هستيو شايد از سيرييهو شايدم چيز ديگه به هرحال خودت باش
محفوظ جان من که نفهميدم چی می گی؟ عجيبه که چطور از نظر شما که اصلا نمی شناسمتون بی معرفتم!
آقای داوود (بگردی پيدام می کنی) شما نمی خواي باز به غيبتت ادامه بدی؟ فکر کنم اونجوری خيلي بهتره.
مهم شناختن و اين حرفا نيست وقتی چيزی ميگن بهش فکر کن زودی جواب الکی نده.
موفق باشی
يه چيز ديگه / چرا جواب دومی ندادی؟
ميتونی بهم خصوصی هم بدی .
دو روزه ۱۰۰ تا کامنت دادم نمياد. چرا؟!
من با آدمهايی که با عناوين و اسمهای متفاوت سعی در جلب توجه کردن دارند و هيچ حرفی هم برای گفتن ندارند حرف خصوصی ندارم جناب محفوظ.
متسفم برات. تو حتی منطق نداری.
Post a Comment