امسال اين بار دوم است كه به ديدنت مي آيم. كم است؟ پس خبر نداري كه خيلي از زنده ها را سال به سال هم نمي بينم.. اما اينجا راحتم.كسي مدام سر تا پايم را برانداز نمي كند.موقع حرف زدن با من به تارهاي سفيد لابلاي موهايم يا به لباسهايم خيره نمي شود.سوال پيچم نمي كند.و پشت سرم هم صداي پچ پچ نمي شنوم. اصلا خصوصيت زنان پا به سن گذاشته ي فاميل همين است.براي همين هم هست كه مي گويم سال به سال نمي بينمشان.اما اينجا راحتم.كنار اين كاج بلند مي نشينم و به سكوت گوش مي دهم.دست مي كشم روي اين سنگ سرد و با گلاب مي شورمش.گلها را پرپر مي كنم و با آنها برايت حلقه گل درست مي كنم و راه را براي مورچه هاي درشت روي سنگ باز مي كنم. هر كار كه بخواهم مي كنم وقتي دارم با تو حرف مي زنم.
بعد صورت خندانت با آن چشمهای سياه و بيني سربالا جلوي چشمم زنده مي شود در حالي كه يك كش قيطان سياه را در دست داري و از چهار چوب در آشپزخانه به من كه دختري چهارده ساله ام مي گويي:‹‹ آن يكي كش باشد پيش تو براي دفعه ي بعد كه آمدم اينجا›› و با كشي كه در دست داري گيسهاي بلندت را مي بافي و مي اندازي پشت سرت. و من ديگر هيچوقت اين لنگه كش را به تو ندادم چون ديگر هيچوقت نديدمت.
بعد از آن خاطره ی كوچه ي سراشيبي كه ماشين آمبولانس تو را با خود مي برد سردخانه نشست آن بالاي ذهنم تا سالها..
قبل ترها خوابت را مي ديدم. آن وقتها كه تازه رفته بودي.و چه غروري داشتم وقتي براي ديگران تعريف مي كردم خوابم را.انگار كه كار خيلي مهمي كرده باشم و انگار كه خيلي دوستم داشته اي كه به خوابم مي آمدي. اما حالا مدتهاست كه ديگر خوابت را نمي بينم.روياهايم انقدر خودخواهانه شده اند كه ديگر خبري از تو در آنها نيست.
شايد خيال مي كني فراموشت كرده ام.اما هر سال كه مي گذرد توي پستوي ذهنم پررنگ تر مي شوي.تو با آن خاطره هاي شيريني كه از كودكيم برايم ساختي عزيزترين كسي هستي كه حالا با نگاه به گذشته دلتنگش مي شوم. تو با آن خنده هاي شيرين و با آن ساعت مچي زيبا و آن حلقه ي باريك طلا كه تا آخر عمر توي انگشت چپت مي ديدم و با آن دست خط زيباي فراموش نشدني و با آن نگاه زنده و آن خاطره هاي بياد ماندني كه از جوانيت برايمان مي گفتي و ما را تا مرز گريه می خنداندی هيچوقت از يادم نخواهي رفت.
آن بالا كه هستي سلام مرا هم به خاله سلطان، عمو يدالله، سامي، ناهيد ، دايي اسد، خاله راضيه، منصور ، .. ، .. ، .. ، .. ، برسان.
امروز هم روز تو. بالاخره يك روز بايد باشد كه بهانه اي بدست بيايد و من ياد تو بيافتم .. تا روزي ديگر بهانه اي ديگر بدست كسي ديگر بيافتد تا يادي از من كند ..
12 comments:
عجب رسميه رسم زمونه....
آهو ...؟ آهو تو خوبی ؟ من خوب نیستم همین حالا با یه کابوس از خواب پریدم .
آهو جان متأسفانه من یک کلمه هم از این فونت رو نتونستم بخونم. برم بذارمش تو نت پد ببینم میشه دید. من فلسفه این فونت رو اصلا" نمیفهمم.
اهو عاليست و آفرين به آن زيبايی . . .
متن نابود كننده اي بود . خيلي عالي بود . خيلي .
خدا بگويم چه کارت نکند! حالم بد شد از خواندن اين نوشته .. آدم را ياد غمهايش میاندازد. ياد خيلیها که الان بايد میبودند و نيستند. ياد کسی که رفت و طوری رفت که آدم نتواند وقتی که دلش گرفت و تنگ شد، برود و کنارش-گيرم کنار سنگش- بنشيند و احساس کند که نزديک شده و اينجا ديگر فاصلهای نيست ... از دست اين فاصلهها ... از دست تو که طوری مینويسی که آدم حالش بد بشود و ياد چيزهايی بيفتد که ....
راستی سلام يادم رفت! از بسکه يکجوری شدم! يکلحظه يادم رفت که بايد سلام کنم! يکلحظه يادم رفت که با خودم قرار گذاشتهام که توی اين فضاها نروم! نمیدانم! شايد بهتر باشد به چيزهای خندهدار فکر کنم. مثلا سنگ قبری که هفتهی پيش توی ابنبابويه ديدم. رويش نوشته بود: «آرامگاه بانويی ناکام و مادری مهربان ...» توی قبرستان از خنده منفجر شدم! بايد دوربينم را ببرم و يک عکس ازش بندازم! / شاد باشی!
ماه بود دخترک!
تو عالي مي نويسي عالي!
to cheghadr ziba minevisi
۳-۴ باری خوندمش
سلام . . .
شما دیگه نمی خواین از دخترک و خوشی وشادی بنویسین ؟ ؟؟ بابا یه کم هم اونوری لطفا . . .
فعلا.
Post a Comment