Sep 15, 2004

*
از همين صندلي جلوي ميز كه رويش نشسته ام تصوير كامپيوتر را با كتابهاي دور و برش و تمام خرت و پرت هايي كه دورم را گرفته اند زوم مي كنم توي لنز و تيك.. حالا ديگر قابل تجسم مي شوم ..

روي نيمكت پارك نشسته ام و دخترك رفته سرسره بازي .. كتاب را از توي كيفم درمي آورم اما نه براي خواندن.. مي گيرمش جلوي تيغ آفتابي كه موقع غروب كردن هم مي سوزاند ..

از اين طرف غلت مي زنم به آنطرف.. دلم مي خواست باز مي خوابيدم.. دلم مي خواست يك شبانه روز مي خوابيدم.. نه براي رفع خستگي.. بلكه براي فراموشي .. كي بود مي گفت انگار مخم را كرده اند توي مخلوط كن و روشنش كرده اند!!؟

جوري راه مي روم كه صداي پاشنه ي كفشهايم بپيچد روي سراميك هاي شركت.. اين هم نوعي اعتراض است خوب.. خنديدن هم اعتراض است.. شير را با خونسردي تمام جلوي چشمان قرمز شده از حرص آقاي ع هورت كشيدن هم نوعي ديگر ..

وقتي دارم كارت شناساييم را مي دهم به نگهباني ، آستين هايم را مي دهم پايين و مقنعه را مي دهم جلو. خودش هم خنده اش مي گيرد.. خوب همان سردرِ رياست جمهوري كافي بود كه زهره ام آب شود و اين كار ها را بكنم..

آقاي ذ تند تند حرف مي زند و من سرم را تكان مي دهم. اما حواسم به پنجره ي پشت سرش است. نيمه باز است و برگهاي سبز درخت توي خيابان آمده اند داخل .. يعني آقاي ذ هم اين زيبايي را مي بيند .. گمان نمي كنم..

دختر ها و پسر هاي بزك دوزك كرده ‹‹رايس›› را اشغال كرده اند. ما هم نشسته ايم آن وسط و با نسكافه گلد «‌ كلوچه ي فومني ›› را كه از يك نانوايي خريده ام مي خوريم !!

من چند پاره شده ام .. پاره اي از من مثل دختربچه ها بي قرار مي شود و پاره اي از من براي دخترك تخم مرغ عسلي درست مي كند و پاره اي از من ..

پشت ويترين كانون پرورش چشمم مي خورد به عنوان كتاب ..‹‹ آهو جان » . خوب هيچي ديگر. مي خرمش.


No comments:

Free counter and web stats