Sep 15, 2004

*
دخترك هوس كرده خاطره بنويسد ! آن هم از شبي كه من پيشش نبودم. غم فراق انگار كار خودش را كرد! فرداش كه آمدم خانه خاطره اش را با اجازه ي خودش خواندم:

‹‹ امشب كه با كار و بارِ مامان جون خوابم برد. ولي نمي دونم فردا شب با كي خوابم مي بره. فلن(فعلا) كه مامان رفته خونه ي خاله نسرين. فلنم (فعلا هم) برنمي گرده. ››

کلی ذوق کردم و تشويقش کردم كه حتما به اين کار ادامه دهد( انگار خودم كه ادامه دادم چه گلي به سرم زدم!). ديشب كه بي خوابي زده بود به سرم رفتم سراغ كتاب خواني. دخترک هم دفترچه اش را برداشت و گفت مي خواهد خاطره بنويسد. چند دقيقه گذشت و با دلخوري دفترچه را بست و روي تختش دمر شد. پرسيدم<چي شد؟> گفت:< نمي دونم چي بنويسم.> گفتم: <خوب ننويس. زور كه نيست. هر وقت دلت خواست بنويس.> گفت:< آخه چي بنويسم؟> گفتم:< از كارايي كه امروز كردي. حتي يه جمله هم بنويسي بسه.> با دلخوري گفت: <خوب نوشتم ديگه. اما فقط يه جمله شد.> گفتم: <مي شه بخونم؟> اجازه صادر شد! دفتر را باز كردم. با خط درشت نوشته بود:

‹‹امروز كيك تولد مامان تازه تمام شد.››


پ.ن.براي اطلاع بيشتر از خاطره ي آخر به پست قبل مراجعه شود!!


No comments:

Free counter and web stats