پيش از آنكه پرده فرو افتد
پيش از پژمردن آخرين گل
بر آنم كه زندگي كنم
عشق بورزم
بر آنم كه باشم ، در اين جهان ظلماني
در اين روزگار سرشار از فجايع
در اين دنياي پر از كينه
نزدٍ كساني كه نيازمند منند
كساني كه ستايش برانگيزند
تا دريابم ، شگفتي كنم
بازشناسم كه هستم ؟
كه مي توانم باشم ؟
كه مي خواهم باشم ؟
تا روزها بي ثمر نمانَد
ساعت ها جان يابد
و لحظه ها گرانبار شود
هنگامي كه مي خندم
هنگامي كه مي گريم
هنگامي كه لب فرو مي بندم
*
در سفرم به سوي تو و به سوي خودم
كه راهي ست ناشناخته
پرخار ، ناهموار
راهي كه باري در آن گام مي گذارم
و بی آنكه ديده باشم شكوفايي گل ها را
و شنيده باشم خروش رودها را
و به شگفت درآيم از زيباييِ حيات
سر ِ بازگشت از آن ندارم.
*
تنها پس از آن مرگ مي تواند فراز آيد
تنها پس از آن مي توانم به راه افتم
و مي توانم بگويم كه زندگي كرده ام ..
مارگوت بيگل
6 comments:
سلام آهو جون.دستت درد نکنه. سری هم به من بزن و نظرتو بده؛ ممنون میشم.
.
چه اين شعر با اين آهنگه هماهنگه ... عالی بود. مرسی
Aahoie aziz salam. lizat bordam. dost daram ki be man bievisi va beshtar ashna shavim.
سلام .. می فهمم .. روی خواسته ام تاکید دارم ! می دونی که ..
واقعا شعر قشنگیه.با حال و هوای من خیلی می خونه.لذت بردم.از حرفات خوشم اومده.منتظرتم.
Post a Comment