*
پيرمرد فلوت مي زند. يك فلوت بلند سياه. پيرمرد كور است. ماشينها توي ترافيك بوق مي زنند. زنها و مردها مقابل ويترين مغازه هاي مزين به لامپهاي نئون توي هم مي لولند. صداي فلوت توي بوق ماشنها گم مي شود. از شلوغي ميدان كه مي گذرم چشمم مي خورد به دسته گلهاي مريم كنار پياده رو. يك دسته مي خرم. مي آورم خانه. اينجا كنار دستم مي گذارم. خسته شدم از اين هياهو براي هيچ. از اين لامپهاي نئون. از اين گيجی.
خدايا خودت را به من نشان بده. در قالب هر چه كه مي خواهي.
در پيرهن اشارتي.
در قالب هر چه كه ياري كند اين روزهاي خاكستري هم بگذرند.
هر چه كه ترس را زايل كند .. خستگي را بگيرد.
خدايا
اشارتی ..
No comments:
Post a Comment