*
پيش از آنكه پرده فرو افتد
پيش از پژمردن آخرين گل
بر آنم كه زندگي كنم
عشق بورزم
بر آنم كه باشم ، در اين جهان ظلماني
در اين روزگار سرشار از فجايع
در اين دنياي پر از كينه
نزدٍ كساني كه نيازمند منند
كساني كه ستايش برانگيزند
تا دريابم ، شگفتي كنم
بازشناسم كه هستم ؟
كه مي توانم باشم ؟
كه مي خواهم باشم ؟
تا روزها بي ثمر نمانَد
ساعت ها جان يابد
و لحظه ها گرانبار شود
هنگامي كه مي خندم
هنگامي كه مي گريم
هنگامي كه لب فرو مي بندم
*
در سفرم به سوي تو و به سوي خودم
كه راهي ست ناشناخته
پرخار ، ناهموار
راهي كه باري در آن گام مي گذارم
و بی آنكه ديده باشم شكوفايي گل ها را
و شنيده باشم خروش رودها را
و به شگفت درآيم از زيباييِ حيات
سر ِ بازگشت از آن ندارم.
*
تنها پس از آن مرگ مي تواند فراز آيد
تنها پس از آن مي توانم به راه افتم
و مي توانم بگويم كه زندگي كرده ام ..
مارگوت بيگل
No comments:
Post a Comment