Nov 3, 2004


واگويه های بی نشان


زن سرش را فرو كرد توي تي شرت آويزان روي بند. همان تي شرت سرمه اي هميشگي. نفس عميقي كشيد .. تا آنجا كه بوي تن مرد و بوي پودر رختشويي و بوي پارچه ي تميز آفتاب خورده تا انتهاي وجودش رخنه كنند . لحظه های بي خبري و خلسه .. فقط اشعه ي آفتابِ ظهر پاييز بود كه روي زن مي تابيد و روي لرزش لبهايش و روي زمزمه هايش ..


 


 

4 comments:

omgh said...

در پناه پنجره ام با آفتاب رابطه دارم...

hamoon said...

...برام گنگ بود.(فعلا همين!)

Dariush said...

Jodaiee? in chizie ke dari migi?

حميد said...

سلام! می‌خواستم يه چيز بنويسم که با حال و هوای ناب اين نوشته‌ی کوتاه جور باشه اما راستش از ديروز که رفته بودم برای کاری به مجتمع ولی‌عصر دانشگاه آزاد تهران مرکز و توی بُرد يک اطلاعيه زده بودند که: «يک تی‌شرت پيدا شده. صاحبش به فلان گروه مراجعه کند»!!!  خلاصه اين‌جورياست که از ديروز هر وقت اسم تی‌شرت می‌آد، اصلا نمی‌تونم جلوی خنده‌ام رو بگيرم و جدی باشم! شرمنده! هنوز هم نمی‌دونم چی‌جوری می‌شه که يه‌نفر تی‌شرتش رو توی دانشگاه گم کنه!!! به قول علما: هذا مسالةٌ !!

Free counter and web stats