*
زن سرش را فرو كرد توي تي شرت آويزان روي بند. همان تي شرت سرمه اي هميشگي. نفس عميقي كشيد .. تا آنجا كه بوي تن مرد و بوي پودر رختشويي و بوي پارچه ي تميز آفتاب خورده تا انتهاي وجودش رخنه كنند . لحظه های بي خبري و خلسه .. فقط اشعه ي آفتابِ ظهر پاييز بود كه روي زن مي تابيد و روي لرزش لبهايش و روي زمزمه هايش ..
No comments:
Post a Comment