از پشت پنجره آسمان را نگاه می کنم که ابري و گرفته است. هوا آنقدر سرد است كه ناخودآگاه مي لرزم. صبح شده. صبحي ديگر. پرچم سياه اعلاميه فوت پسر جوان همسايه در باد تكان مي خورد. عكسش را اما از روي در برداشته اند. كسي چه مي داند تا چند روز ديگر از ذهن ها هم پاك مي شود پسر جوان قد بلند عينكي كه همين چند روز پيش در راه پله ها به هم سلام كرديم و از کنار هم گذشتيم. حالا شايد فقط جاي پاهايش مانده روي پله هاي مرمر راه پله ها.راستی آدم ها كه مي ميرند بر سر خاطره هايشان چه مي آيد؟
-----------------------------------------------------------
.
No comments:
Post a Comment