زن خسته و اتوماتيك وار به تلفن يك مشتري سمج جواب مي دهد. يك ظهر هميشگي ست. مثل هر روز. آن يكي خط هم مربوط به زن است. طبق عادت اين خط را نگه مي دارد تا به آن خط جواب بدهد. هيچ صدايي نيست. دوباره برمي گردد پشت خط اول. باز سوالهاي مشتري سمج و باز بوق خط ديگر. باز مي رود پشت آن خط و اين دفعه كه از سكوت پشت خط کلافه شده چند بار با صداي بلند الو مي كند و باز هيچ. اما کمی که صبر می کند از لابلاي خش خش تلفن صدايي آشنا را مي شنود. الو .. و اسمش را مي شنود كه كسی از دورها صدا مي كند. يك لحظه زمين و زمان مي ايستد و چند ثانيه اي مكث مي كند. الو .. آنقدر خوشحال مي شود كه نمي داند چه مي گويد. يك مكالمه ي كوتاه و بعد هم خداحافظي. يك تلفن غير منتظره ي خوشحال كننده . لحظه هايی هست که هر چقدر هم که از عمرش گذشته باشد باز هم برای بار اول تجربه شان می کند. لحظه هايی هست که نمی داند اسمشان را چه بگذارد. فقط مي داند تمام بعد از ظهر آن روز آندروفين خونش آنقدر بالا رفت كه تا قيامت هم مي توانست روي ابرها راه برود!
---------------------------------------------------------
No comments:
Post a Comment