May 13, 2005

کوچولوی سه ساله ی نازنینم.


ببخش که مدتی ست از تو غافل شده ام.


آنقدر این زندگی واقعی سرکارم گذاشته که وقت ندارم سر بخارانم.


ولی تو صبوری کن.


قول می دهم زیاد منتظرت نگذارم.


اصلا مگر می شود سراغ تو نیایم.


کافی ست ساعتی با خودم خلوت کنم.


آنوقت می بینی که یک روز دوباره روی ماهت را با کلمات سیاه کردم و تو هم از تنهایی درآمدی.


خيلی زود.


یکی از همین روزها.


يکی از همین روزها.


 


 

No comments:

Free counter and web stats