May 15, 2005

برای امروز


برای تو


 


 


صبح که داشتم نوشته ات را می خواندم باران گرفت. از آن باران های تند و کوتاه بهاری که دلت می خواهد کودکانه زیرش بایستی و خیس شوی. از آن باران ها که انگاری طعم شکلات می دهند و رنگشان آبی آسمانی ست. با صدای یکریز ملایمی که مثل گروه همنوایان ارکستر همراهیت می کنند تا بیشتر غرق خوشی شوی و بیشتر لذت ببری.قطره های باران برای من می باریدند و من کلمات آشنای تو را می خواندم و هیچ نداشتم که بگویم. همه را تو گفته بودی. ساده و صمیمی و بی ریا. و من آن باران کوتاه را ، در آن لحظه ی فراموش نشدنی به فال نیک گرفتم. و به یقین می دانم ، می دانم که خدای ابرهای آبستن و خدای حیات است که اینگونه به نطفه ی تمام لحظه هایمان رنگ زندگی بخشیده ..


 


 


 

No comments:

Free counter and web stats