آفتاب و ماه سالها رقصيدهاند
تا ترا فرا آورند
بر شاخهي بلند درخت سيب سرخ
در پنهان جايي از كوچههاي باغ.
آنجا كه پروانگان
تا از تو رنگ گيرند
به تو بال ميمالند.
و گنجشكهاي زبانبسته
راز تو را به صد آواز رمزآلوده ميخوانند.
رهگذران گيج
بي اعتنا به صداي اين هزار گنجشك عاشق
در امتداد جادههاي زندگي گم ميشوند
بي آنكه هرگز بدانند
اين بهترين بخت را
چه آسان نديدهاند.
تو اما بيخيال و آرام
در انتهاي شاخه بلند دور از دست
با نسيم صبح ميرقصي.
خدايت نگاه دارد:
از گزند كلاغان بدانديش
و روباه حيلهورز
و كرمكان حقيري
كه در شهوت سوراخ كردنت
كش ميآيند.
و اين طلسم قديمي:
"شاهزادهاي كه ترا ببويد
سعادت جاويد خواهد يافت"
No comments:
Post a Comment