Dec 1, 2005

من مادر خوبي براي تو نيستم


مي دانم


مادري كه هميشه فراموش مي كند ...


فراموش مي كنم


فراموش مي كنم


پرداختن قبض هاي آب و برق و تلفن را


نوشتن گزارش كارم را


براي آقاي مديرعامل


فراموش مي كنم


فراموش مي كنم ...


 


اما هميشه يادم هست


كه چند برگ ديگر


از دفتر نقاشي تو باقي ست


من راز مداد رنگي هايت را مي دانم


اين بار مداد زردت از همه كوچكتر است


تو از شب ترسيده اي


 


فراموش مي كنم


فراموش مي كنم ...


و به دستهاي تو مي انديشم


و به دستهاي خودم


و به دستهاي مادرم


كه دستهاي حنا بسته ی مادرش را


در يك صبح برفي


در كوچه هاي شهرش گم كرد


تو هم يك روز


دستهاي قشنگ


مادرت را گم مي كني ...


بايد براي تو چتری بخرم


چتري نه براي روزهاي باراني


چتري كه تو را به ياد باران هاي


نباريده بياندازد


 


 


 


از مجموعه شعر نقل هاي كوچك رنگي- راضيه بهرامی


 


 


 


 


 


 


 

No comments:

Free counter and web stats