زن چشمانش را باز مي كند تا بالاي سرش را نگاه كند. برگهاي بنژامين بي صدا نگاهش مي كنند. اينجا، ميان ريتم يكنواخت صداي ماشينهايي كه بي وقفه از اتوبان پشت پنجره مي گذرند و سكوت بين ديوارها، به آرامشي كه دوست دارد مي رسد. يك جور خلسه مي آورد گوش سپردن به هياهوي زندگي در چنين سكوتي. انگار توانسته خودش را از چرخه اي كه با سرعت جنون آميز پيش مي رود براي لحظه اي جدا كند و از دور به اين ريتم ناتمام گوش بسپارد. انگار كه زندگي از زير پاهايش مي گذرد و او بزرگتر مي شود. و چه لذتي دارد اين لحظه هاي كوچك جاودانه.
ميز چوبي قهوه اي و صندلي هاي چوبي با تمام كاغذها و پرونده ها و يادداشت ها و اشياي قديمي روي ميز و گوي هاي درون جعبه و تابلوي گل صورتي روي ديوار كه هر از گاهي كج مي شود و ليوان و مسواك گوشه ي ميز و آدمك روي وايت برد و هوايي كه تنفس مي كند همه با او حرف مي زنند. و گلدان بنژامين .. كه برگهايش با زن آشتي اند. گلداني كه شاهد زنده ي اين شادماني كوچك است.
No comments:
Post a Comment