کاش این وبلاگ را هیچ آشنایی نخواند تا من بتوانم حرف بزنم.
من دارم فرار می کنم. من از خواهرم که غصه فرزند از دست داده اش زیر و رویش کرده فرار می کنم. تحمل دیدنش را ندارم. بین من و او حالا یک دنیا فاصله افتاده. از خواهر دیگرم که غصه فرزند بیمارش را می خورد هم فرار می کنم. تحمل دیدنشان را ندارم. دارند به در و دیوار می زنند تا این بیماری موذی بیش از این پا پیش نگذارد. اما گفتم که این بیماری موذی ست. خواهر زاده ی کوچکم مثل پری کوچک غمگینی ست که بیماری توانش را گرفته. چشمان درشتش که به من خیره می شود دلم ریش می شود. تحمل دیدن این همه رنج را ندارم. می دانم که این راه مناسبی نیست. می دانم که در این لحظات حساس با تمام گرفتاری های شغلی و شخصی که خودم دارم باید تمام توانم را برای روحیه دادن و کمک کردن بکار بگیرم. اما نمی توانم. توانش را ندارم. سرم را مثل کبک کرده ام توی برف و گوشهایم را گرفته ام و چشمهایم را بسته ام. اینها در ظاهر است اما. کوچکترین رفت و آمد هایشان را زیر نظر دارم. ملاقات با دکترها. گزارش های پیشرفت یا کنترل بیماری. همینطور کارهایی که آن یکی خواهرم می کند تا به دنیای فرزند گم کرده اش نزدیک شود. همه را زیر نظر دارم. اینها همه مثل خوره روحم را می خورند و می تراشند و پیش می روند. اما به روی خودم نمی آورم و با هیچ کس در موردش حرف نمی زنم. همه را می ریزم توی این دل لامصبم. شبها که سرم را روی بالش می گذارم از یادآوری تمام اتفاقات دور و برم تنم می لرزد. از یادآوری این حقیقت که عزیز ترین کسان من حالا یا در غم از دست دادن فرزند خون جگر می خورند یا در غم بیماری فرزند.
از یادآوری این حقیقت که عزیز ترین کس من دختر کوچک زیبایش را در تحمل این ماراتن همراهی می کند و این ماراتن توان فرسا بالاخره کی تمام خواهد شد؟
پری کوچک غمگینش کی مبارزه را خواهد برد؟
کی؟
چه روز؟
چه وقت؟
کاش این وبلاگ را هیچ آشنایی نخواند تا من بتوانم حرف بزنم ..
No comments:
Post a Comment