پدرم در یک سحرگاه آذر ماه، رفت ..
من از عشق ِ که بسوزم شب و روز؟
به امیدِ که بسازم در سوز؟
که خورد غم چو درآیم از پای؟
خود که گرید چو تهی سازم جای؟
گر بسوزند پر و بال، مرا
که خورد هیچ غم ِ حال مرا؟
شب تنهایی و روز غم من
کیست جز سایه ی من همدم من؟
به از این چیست که دو یار به هم
ره سپارند سوی ملک عدم
نه یکی مانده گرفتار و نژند
وان دگر رفته رها گشته ز بند
آه ای کاش پدر برمی گشت ..