Jan 17, 2007

مارسل پروست: زن ایده آل من، زنی است نابغه با یک زندگی بسیار<عادی>



 

منبع: نظرخواهی وبلاگ انار!




با خودم

فکر می کنم از میان آن همه بحث و جدل و نظر همین یک جمله برای تو کافی بود؟و بهاز فکر می کنم بله. همه چیز در این جمله خلاصه شده. نه از این جهت که چنین زنی ایده آل یک مرد بوده بلکه به این خاطر که این زن موجودی ایده آل برای خودش و اطرافیانش نیز خواهد بود. گاهی اوقات ما پیچیدگی های ذهن و روحمان را پرورش می دهیم. آن را نشانه ای از بیشتر دانستن می دانیم (که می دانم هست) اما همانها را بند می کنیم می پیچیم دور دست و پایمان تا جایی که از یک زندگی ساده (نه بی هدف و کورکورانه) بلکه آرام برگرفته از فهم باز می مانیم. می خواهیم معماهای ذهنمان را حل کنیم چهار تا نقطه کور دیگر پیدا می کنیم. از خودمان خشمگین می شویم. از مردان اطرافمان هم. و از هر چیزی که راه ما را برای یک عبور بی دغدغه از گذران زندگی سخت می کند. اما همین سختی اگر ابزاری شود که خشم جای خود را به فهمی آرامش بخش بدهد بُرده ایم. می دانم که بُرده ایم. و این کمی دور اندیشی، ایمان، اطمینان و جسارت می خواهد. آنوقت زنی می شویم نابغه با یک زندگی بسیار عادی. که حتما لازم نیست ایده آل کسی هم باشیم. مهم این است که شب که سر می گذاریم روی بالش، قلبمان درد نداشته باشد.


 



Jan 15, 2007

بعد از فوت پدر همه آهنگ هایی را که گوش می کردند جمع کردم. بعضی ها را هم دوباره گوش کردم. مثلا همانی که وقت بردنشان به بیمارستان  با عجله برداشتمش و توی راه با هم گوش کردیم. و من هنوز هم نمی دانم چه حسی باعث شد من اون روز اون کار را بکنم. ظاهرا حس ششمم خبر داده بود که این بار بار آخر است.

مجموعه" تنها ماندم" اصفهانی هم یکی از آن یادگارهاست. که من جرات نکرده بودم بعد از فوتشان گوش بکنم. اما دیروز این کار را کردم. رفتم توی دل چیزی که از آن می ترسیدم. اصفهانی خواند و من گریه کردم. خواند و من اشک ریختم. خواند و من هق هق کردم. میدانستم این گریه های بی امان روزی جایی سراغم خواهند آمد. و منی که مدام از این لحظه فرار می کردم و خودم را به طرز احمقانه ای مشغول می کردم تا نتوانم فکر کنم دیروز مقاومت نکردم. دیشب خوابشان را دیدم. جایی زیر آفتاب نشسته بودند تا ما برویم کنارشان. رفتم جلو صورتشان را بوسیدم. با ته ریش سفیدی که روز دفن هم صورتشان را پوشانده بود. این طرف صورت و آن طرف صورتشان را بوسیدم. عرق کرده بودند. و مزه شوری عرق صورتشان را زیر زبانم حس کردم. شور شور. از خواب که بیدار شدم دهانم هنوز شور بود. اما قلبم روشن. پاک شده بودم انگار.

 

Jan 14, 2007

گاهی اوقات به طرز فجیعی تحمل همکاران یا برخی اطرافیان برایم مشکل می شود. مثلا حسابداری که با چشمت می بینی چطور با پاچه خواری و روش های مشمئز کننده کارش را پیش می برد. انگار ما بوقیم و نمی فهمیم. از آنطرف فیش های نهار همکاران را که خودشان پولش را داده اند از سطل آشغال جمع می کند تا توی تنخواه و به حساب شرکت بگذارد. یا هوس غذاهایی را می کند که مدیرعامل می خورد و برای خودش ماهی قزل آلا یا مرغ سفارش می دهد و چون مدیر بیچاره نمی فهمد در یک ماه چند بار مرغ یا ماهی خورده باز هم ایشان فیش غذاها را به حساب شرکت می گذارد که البته این هم از آن روشهای ابداعی ست. اول از دزدی فیش های سطل ها شروع شد و کم کم به هوس کردن غذا های مدیرعامل رسید. اصلا هم به روی خودش نمی آورد که اخیرا" چه تشابه سلیقه ای! پیدا کرده با مدیر عامل و حتما چقدر هم فکر کرده تا این راه حل فیلسوفانه را کشف کرده. وقتی با حالتی معصومانه می گوید: "هوس ماهی کردم"! حالم به هم می خورد.

از جمعشان دور می شوم و می آیم می نشینم پشت میزم و سعی می کنم نبینم و نشنوم. اما مگر می شود. خیال می کند ما اینجا الاغیم و حالیمان نمی شود که با چه روش های مشمئز کننده ای سعی می کند چندرغاز از پول شرکت برای خودش خرج کند یا از زیر کار در رود. و واقعا حقارت آمیز است لحظه هایی که از توی اتاق مدیر در می آید و اشک توی چشمش جمع می شود چون جایی بند را آب داده و از زیر تیغ رد می شود و هزار جور حرف می شنود. بالاخره مدیر ما هم که بلانسبت خر که نیست. اما باز ادامه می دهد. و به هر قیمتی حاضر است این دوزار حقوق و این میز را دو دستی بچسبد. و این آدم اگر عرضه داشت که پول کلان می خورد (که شاید هم می خورد) اما این خرده دزدی ها فقط و فقط حال من را به هم می زنند. آنهم به شکلی وحشتناک.

خیلی پست وحشتناکی ست. می دانم. اما یا باید مثل چندین بار گذشته که طاقتم تمام شد باهاش جر و بحث کنم و چند ماه قطع رابطه. یا باید دور شوم و کاری به کارش نداشته باشم. اما امان از این حرص و جوش که کار خودش را می کند تا من چنین وحشیانه اینجا بتازم. آقا من اعلام می کنم که الان و در این لحظه هیچ هم دلم نمی خواهد ببخشم یا مهربان باشم.

Jan 13, 2007

 

رفته بودیم با دوستی برای دیدن چند خانه. این دوست خوش ذوق من قصد دارد یک خانه خریداری کند و با استفاده از امکانات و همکاران متخصصی که دارد کل خانه را بازسازی کرده و توی آن زندگی کند و حالش را ببرد. تصور کنید یک خانه با حیاط بزرگ و آجرهای بهمنی که داخلش کابینت ام دی اف دارد و سرویس بهداشتی خارجی و کف پارکت و کل بنا هم در برابر زلزله مقاوم سازی شده است. شما باشید این خانه را به برج های بیست طبقه شمال شهر که فقط به آدم استرس می دهند ترجیح نمی دهید؟

خلاصه داشتم می گفتم. برای شروع رفتیم چند بنگاه مرکز شهر. از آن بنگاههایی که چند تا پیر مرد تویش نشسته اند که مانند در و دیوارهای مغازه شان کم مانده روی خودشان هم خاک بنشیند.

اولی: یگ نگاه فقیه اندر سفیه به ما انداخت و از دوستم پرسید چقدر بودجه دارد. وقتی بودجه را شنید کمی خون توی چهره اش دوید و شروع کرد به گشتن داخل فایلش. بعد هم یک خانه پیشنهاد داد و شماره تلفن داد و گرفت و راهی مان کرد.

دومی: یک ربع بعد از اینکه توی بنگاه نشستیم از شستن استکان نعلبکی هایش فارغ شد و آمد نشست روبرویمان. کمی این دست و آن دست کرد و آدرس همان خانه بنگاه قبلی را داد البته با قیمت و متراژی متفاوت.

سومی: نگاهی به سر تا پایمان انداخت. اول از همه پرسید چقدر بودجه دارید؟ وقتی بودجه را شنید یک خانه مزخرف ته یکی از کوچه های فرعی که ساختمان هتلی نوساز تمام دیدش را گرفته و متری 100 هزار تومن هم نمی ارزد به ما معرفی کرد و نمی دانم جای گوش هایمان چی دیده بود که ما ندیده بودیم.

چهارمی: کمی چپ چپ نگاهمان کرد و گفت نداریم. هیچی نداریم. از هیچ نوعش نداریم.

پنجمی: این یکی استثنا" با کمال صداقت گفت خانه اوضاعش خراب است و قیمتها توی چند ماه اخیر به شکلی باور نکردنی افزایش داشته و این افزایش قیمت هیچ منطقی ندارد و بنگاه ها هم یک چیزی می پرانند و به نفع دوستم است که فعلا دست نگه دارد. و تازه ما فهمیدیم بنگاهی های قبلی چرا اونطوری ما را نگاه می کردند و چرا بهشان بر می خورد و چرا گمان می کردند با هالو طرفند.

خلاصه تجربه خنده داری بود. از همه خنده دار تر قیافه پیرمرد بنگاه داری بود که فکر کرده بود بهش فحش داده ایم:" نداریم. هیچی نداریم. هیچ نوعش را نداریم"!

 

پ.ن. دقت کرده اید اکثر بنگاه های معاملات ملکی اسم هایی اینطوری دارند: صداقت- عدالت- راستگو- عادل- یاوری- امین- خوش سخن- خوش قول- ..

این هم دقیقا همانIrony  دوست داشتنی ست. حکایت همان کوتوله ای که اسم خودش را می گذارد رشیدخان!

Jan 9, 2007

آیا خداوند برای بنده ی خویش کافی نیست؟

آیا خداوند برای بنده ی خویش کافی

آیا خداوند برای بنده ی خویش

آیا خداوند برای بنده ی

آیا خداوند برای

آیا خداوند

آیا

.

آیا خداوند برای بنده ی خویش کافی نیست؟

.

Jan 3, 2007

خوب از آنجا که انسان موجود دوپای محشر پوست کلفتی ست من هم با وجود تمام اتفاقات تلخ گذشته الان پوست گلفت و زنده اینجا نشسته ام و دارم وبلاگ می نویسم! امروز روز خوبی ست. ماشین را داده ام همسر خواهرم برده تعمیرگاه درستش کرده و این دفعه استثنا" یک بار کوچک را یکی دیگر از روی دوشم برداشته! از صبح توی شرکت همه چیز تقریبا سر جایش بوده. آقای "س" برایمان قهوه خاچیک و یک دست قهوه خوری شیک هدیه آورده. یک شیر قهوه حسابی دم کرده و داده خورده ایم. ظهر رفته ام بانک برای یک کار کوچک و برگشتنی یک حال حسابی به خودم داده ام و برای خودم خرید کرده ام. کار سبک است. آرامم. کارهای ریز و درشتم کم و بیش فعلا سر و سامان گرفته اند و دارم خدا خدا می کنم که فردا هم بر وفق مراد بگذرد .. که می دانی از چه حرف می زنم.

قابل توجه فروغ عزیز: کلکسیون عود را کشف کرده ام. از عود دارچین و چای سبز و عود شب و نسیم دریا گرفته تا سای بابا و تمرکز و مدیتیشن و خیلی انواع دیگر که یادم نیست. فروشنده با آن ریش هندی و صورت سبزه آنچنان توضیح کامل و تخصصی در موردشان می داد که گمان می کردی داری کنار یکی از معابد هند خرید می کنی. گرچه عود دارچین خیلی خوشبو و ملایم است. اما امیدوارم این احتقانی که من و مادر از دیروز دچارش شده ایم ربطی به بوی دل انگیز عود نداشته باشد!!

راستی یک مغازه لباس بچه فرانسوی به اسم "سه سیب" اینجا هست که آدم از دیدن لباسهایش دلش ضعف می رود. خیلی رو دارم. می دانم.

این صفحه شخصی ام در گوگل هم دنیایی ست برای خودش. کلی stuff  به قول خودش در آن جا داده ام که کلی هم اطلاعات مفید ازشان می گیرم.

یک کتاب دیگر از وین دایر به اسم " تصمیم بگیرید آزاد باشید" دست گرفته ام که البته امیدوارم تمرکز و وقت خواندنش را پیدا کنم.

قرآن هم می خوانم. تقریبا هر روز. برای آرامش خودم و برای آرامش رفتگان عزیزم.

زندگی می گذرد. هر روز. هر لحظه. فقط فکر می کنم اتفاقات زندگی ست که باعث می شود آدم جهان بینی اش نسبت به همه چیز آرام آرام تغییر کند. و این همیشه آسان نیست. اما با ارزش است.

خوب از آنجا که انسان موجود دوپای محشر پوست کلفتی ست من هم با وجود تمام اتفاقات تلخ گذشته الان پوست گلفت و زنده اینجا نشسته ام و دارم وبلاگ می نویسم! امروز روز خوبی ست. ماشین را داده ام همسر خواهرم برده تعمیرگاه درستش کرده و این دفعه استثنا" یک بار کوچک را یکی دیگر از روی دوشم برداشته! از صبح توی شرکت همه چیز تقریبا سر جایش بوده. آقای "س" برایمان قهوه خاچیک و یک دست قهوه خوری شیک هدیه آورده. یک شیر قهوه حسابی دم کرده و داده خورده ایم. ظهر رفته ام بانک برای یک کار کوچک و برگشتنی یک حال حسابی به خودم داده ام و برای خودم خرید کرده ام. کار سبک است. آرامم. کارهای ریز و درشتم کم و بیش فعلا سر و سامان گرفته اند و دارم خدا خدا می کنم که فردا هم بر وفق مراد بگذرد .. که می دانی از چه حرف می زنم.

قابل توجه فروغ عزیز: کلکسیون عود را کشف کرده ام. از عود دارچین و چای سبز و عود شب و نسیم دریا گرفته تا سای بابا و تمرکز و مدیتیشن و خیلی انواع دیگر که یادم نیست. فروشنده با آن ریش هندی و صورت سبزه آنچنان توضیح کامل و تخصصی در موردشان می داد که گمان می کردی داری کنار یکی از معابد هند خرید می کنی. گرچه عود دارچین خیلی خوشبو و ملایم است. اما امیدوارم این احتقانی که من و مادر از دیروز دچارش شده ایم ربطی به بوی دل انگیز عود نداشته باشد!!

راستی یک مغازه لباس بچه فرانسوی به اسم "سه سیب" اینجا هست که آدم از دیدن لباسهایش دلش ضعف می رود. خیلی رو دارم. می دانم.

این صفحه شخصی ام در گوگل هم دنیایی ست برای خودش. کلی stuff  به قول خودش در آن جا داده ام که کلی هم اطلاعات مفید ازشان می گیرم.

یک کتاب دیگر از وین دایر به اسم " تصمیم بگیرید آزاد باشید" دست گرفته ام که البته امیدوارم تمرکز و وقت خواندنش را پیدا کنم.

قرآن هم می خوانم. تقریبا هر روز. برای آرامش خودم و برای آرامش رفتگان عزیزم.

زندگی می گذرد. هر روز. هر لحظه. فقط فکر می کنم اتفاقات زندگی ست که باعث می شود آدم جهان بینی اش نسبت به همه چیز آرام آرام تغییر کند. و این همیشه آسان نیست. اما با ارزش است.

Jan 2, 2007

نشسته ام سرکار و دارم فکر می کنم که یک چیزی بنویسم. راستش این وبلاگ را هر چند خیلی دوست دارم اما گاهی فکر می کنم دیگر آن وبلاگ قدیم نیست. خیلی چیزها را نمی شود نوشت اینجا. حالا دیگر ثبت بعضی لحظه ها فقط در یاد من و تو امکان پذیر است. اصلا زندگی همه اش خاطره است. من هم که هیچوقت عادت به خاطره نویسی اینجا نداشته ام. همیشه حس و حالم را از یک اتفاق مثلا خیلی بزرگ نوشته ام که آنهم شاید چند خط بیشتر نشده. این روزها هم که حس و حالم معلوم است. نمی گویم بد است. ولی یکنواخت است. از هر چیزی که می خواهم بنویسم می گویم اینجا جایش نیست. نمی دانم اینجا دیگر جای چی ست. نمی دانم. شاید وقتی دیگر ..



Free counter and web stats