عيد همگي مبارك
صد سال به از اين سال ها!
.
.
بهار مثل هر سال می آید و هوا مثل هر سال گرم می شود. گنجشکها مثل هر سال آواز می خوانند و درختان مثل هر سال سبز می شوند و رودها مثل هر سال پر می شوند و جاری. اما یک حفره ی خالی در دل ما هست که دیگر هيچ سالی با هیچ چیزی پر نمی شود. آمدن بهار را دوست دارم. گل های سنبل بنفش توی گلدان های سفالی آدم را یاد روزهای کودکی می اندازند. یاد چادر بزرگی که پهن می شد وسط اتاق و من با چه ذوقی پاکت های تخمه و پسته و فندق و بادام را رویش خالی می کردم و شروع می کردم به هم زدنشان. آجیل عیدمان را با شیرینی های خوشبو همیشه پدر می خرید و مادر تا تحویل سال قایمشان می کرد زیر تخت تا ما ناخنکشان نزنیم. و تمام تعطیلات عید خانه ی ما چه بوی خوبی می داد.
حالا اینجا، میان هیاهوی آخر سال، من به این حفره ی خالی فکر می کنم و به اینکه روزی، ساعتی، لحظه ای، بالاخره باید از راه برسد تا به من و به همه ما که این حفره را در قلبمان حمل می کنیم یاد بدهد که شما را گرچه ديگر کنارمان نیستید توی قلبمان تا ابد زنده نگه داریم و دلتنگی هایمان را برایتان تا ابد زنده نگه داریم و خاطراتتان را تا ابد زنده نگه داریم و این حفره ها را تبدیل کنیم به کوله ای از یاد شما. آنوقت شاید شما کمکمان کنید تا آرام بگیریم و این حفره ها دیگر این همه تحملشان سخت نباشد. شاید شما کمکمان کنید تا یاد بگیریم با وجود غم بزرگمان، با یاد شما شاد زندگی کنیم.
آقاجون، علی، مهرانه .. عیدتان مبارک.
دستانت را پشت كمرم گذاشتي وقتي پسرک داشت دكمه دوربين را فشار مي داد. و ياد نامه ام افتادم. و ياد اينكه تو همه چيز را چه خوب به ياد داري. عكس يادگاري روي پل چوبي بندر اين را به خاطرم آورد.
دلتنگم امشب. دلتنگ. و اين شبهاي دلتنگي كه مثل قهري خودم را دچارش مي كنم تمام نمي شوند. از نو و از نو. مي آيند و نمي گذرند. گفته بودم به تو كه زندگي مثل چشم بر هم زدني كوتاه است. و امروز كه از ميان ابرها مي گذشتم باز به اين فكر مي كردم. من و تو نقطه اي شده بوديم در آبي آبي دريا كه انتهايش به آسمان مي رسد و مرزي بر آن نيست. ما خيلي كوچكيم. به كوچكي يك ريگ در بيابان خدا. حالا دو ريگ.
گذاشتم نامه كوچك گوشه صفحه بماند و بماند. بازش نكردم تا تمام اينها را برايت بنويسم. برايت گفته بودم كه دلتنگم. و تو جواب دادي. نخواندمش. نگهش داشتم مثل بچه هايي كه تكه خوشمزه غذايشان را مي گذارند آخر آخر.
دلتنگم امشب. دلتنگ. و آن چند خط يادگاري را مي گذارم آخر شب بخوانم. چندين بار. به آرامي. مي خواهم فراموش نكنم چه نوشتي برايم. مي خواهم كلمات را در آغوش بگيرم. براي تمام طولاني شب.
نمی خواهم تمام شوم
برای روز زن، روز من
برای "م مثل مادر"
قصه در یک خانواده پر جمعیت در ترکیه اتفاق می افتد. مرد خانه قناد است . با پدر، پسر بزرگ ، پسر کوچک و شاگردش یک قنادی سنتی را اداره می کنند. زن خانه زنی بشاش، مهربان و حدودأ 50 ساله است . زن در خانه بزرگی با همسر، پدرشوهر، پسران، عروس بزرگش که پا به ماه حامله است و دخترش که نامزد یک پسر مرفه یونانی است زندگی می کنند.
داستان از جایی شروع می شود که زن به عروسش اعتراف می کند که عادت ماهانه اش عقب افتاده و حامله است . عکس العمل عروس بسیار جالب است. با شکم بر آمده روی مبل ولو می شود و از خنده ریسه می رود . عکس العمل بقیه اعضای خانواده هم کمتر از این نیست. اما زن اهمیتی نمی دهد و در یک شب رومانتیک خبر فرزند چهارم را به مرد می دهد. مرد شوکه می شود. آنقدر شوکه که زن چند سیلی به صورتش می زند تا به حال عادی بر گردد. خود زن هم دچار بهت است. اما ته دلش از اين اتفاق خوشحال است. فرصتی پيش آمده تا در دهه پنجاه شايد دوباره حس های از ياد رفته در او و در ديگران زنده شوند. او هنوز هم توانمند است .. هیچ کس انتظار چنین اتفاقی را ندارد. داستان در عین حال که بسیار طنز آمیز است اما حس همدردی با زن را در تماشاچی زنده می کند. تلاش زن برای اثبات خود آغاز شده. زن با این حاملگی یاد روزهای جوانی اش افتاده و از مرد انتظار توجه و محبت بیشتر دارد. در یک سکانس، آخر شب زن با عروس پا به ماه می نشینند پای دبه خیار شور و تهش را در می آورند و زن هوس هندوانه می کند و از مرد می خواهد برایش يکی بخرد. وقتی مهمان دارند از خواهر کوچکش که او هم با آنها زندگی می کند می خواهد دسر خوشمزه درست کند در حالی که بقیه از این ویار زن می خندند. زن حامله است . ویار دارد. اما کسی او را جدی نمی گیرد . دختر جوانش از شنیدن خبر کلی می خندد. پسر کوچکش سر میز شام طوری که همه می شنوند از اینکه در مدت کمی هم عمو و هم داداش خواهد شد ابراز تعجب می کند. اما از همه اینها جدا احساسی است که در زن بوجود آمده. او به مرد نزدیک تر شده و مثل یک دختر بچه خودش را برای او لوس می کند. بقیه صحنه های فیلم هم به نوعی با حالتی کمیک عکس العمل دیگران در مقابل این خبر و عکس العمل خود زن در پوششی از شرم و جديت در برابر این اتفاق شیرین را به تصویر می کشد.
نوبت معاینه ماهیانه عروس حامله خانواده می رسد. سر میز صبحانه در حالی که تمام اعضا پشت میز نشسته اند پسر از مادرش می خواهد که به همراه آنها برای معاینه به دکتر بیاید. مادر قبول نمی کند. حس یک موجود اضافی را دارد که کسی حاملگیش را قبول نمی کند. زیر چشمی به مردش نگاه می کند. مرد که خود از شوک خبر دچار افسردگی شده باز سعی دارد روحیه زن را حفظ کند وجلوی همه اعلام می کند که خودش همرا ه زن برای معاینه به دکتر خواهد آمد. گونه های زن از خجالت سرخ می شوند و چشمانش برق می زند و با قدرشناسی به همسرش نگاه می کند.
سکانس آخر. عروس روی تخت دکتر خوابیده و بقیه با شوق و ذوق به صفحه سونوگرافی نگاه می کنند. هیچ مشکلی وجود ندارد. او بزودی باید منتظر بدنیا آمدن دو قلوهایش باشد. از روی تخت که بلند می شود پدر خانواده به دکتر می گوید: "فریده ام را آورده ام برای معاینه". دکتر ابتدا متوجه نمی شود. او هم از دیدن مادر شوهر با عروس تنها انتظاری که ندارد این است که خبر حاملگیش را در این سن بشنود. اما فریده در ميان خنده های ريز پسر و عروس و در مقابل چشمان شرمگين همسرش خودش را جمع و جور کرده و با جديت می گوید 3 ماه است پریود نشده و حامله است.
دکتر با تعجب به آنها تبریک می گوید و زن با خجالت روی تخت می خوابد. سونوگرافی آغاز می شود. زن دستان همسرش را محکم گرفته و به صفحه خیره شده . همه به صفحه خیره شده اند. خبری از جنین نیست. دکتر مدام دستگاه را روی شکم زن می گرداند و آخرش اعلام می کند که جنین وجود ندارد. حاملگی مشاهده نمی شود. زن حامله نیست . زن یائسه شده است.
دوربین روی چهره زن زوم می شود. زن می خندد. خنده ای از روی استیصال. و رد اشکی از گوشه چشمش تا گوشش می سُرد.
پ.ن. متن بالا نقل قول یک فیلم است که اسمش را خودم عوض کردم.
بوی پیپ خیلی خوب است.
ولی نه بوی پیپ آدمهای بداخلاق.
.
صبح با گل فروش یکی به دو کردم.
گل ها را آنطور که دوست داشتم نمی چید
زیاد هم نمی شد به پر و پایش پیچید
گل فروش ها را اگر زیاد بکن نکن بکنی شان کار را خراب می کنند
من تجربه کرده ام
اما این یکی کمی خنگ بود
نه کار خودش قشنگ بود
نه کاری که من بهش می گفتم بلد بود
آخرش گفت خانم خیلی ایراد می گیری
دیدم راست می گوید
خیلی ایراد می گیرم
گفتم پس اقلا روبان را همانطور بپیچ که همیشه می پیجی
اما او روبان را آنطور پیچید که همیشه نمی پیچد
من هم خسته شدم
ولش کردم
کارت را گرفتم
نوشتم
زدم روی گل
.
از دور که نگاه کردم تازه دیدم چقدر قشنگ شده
مثل تمام چیزهایی که از دور معلوم است چقدر قشنگند.
ايميل های مختلفی گرفتم اين مدت. ممنونم از شمايی که همدردی کرديد. اما اين يکی فرق داشت ..