دیشب خواب آقاجان را دیدم. درست یادم نیست. فقط می دانم توی یک اتوبوس بودیم و آقاجان انگارمثل روزهای آخر همانطور پیر و خسته بود. گفتم روزهای آخر. هنوز که هنوز است وقتی فکر می کنم دلم می گیرد و سوالاتی در ذهنم شکل می گیرند که جوابی برایشان ندارم. هنوز هم دلم برایش خیلی بیشتر از قبل تنگ می شود و این دلتنگی هیچ به دلتنگی برای آدم های زنده شبیه نیست. حالا انگار بخشی از زندگیت گم شده و می دانی ومی دانی که هرگز هیچ جا و به هیچ شکلی دوبار پیدایش نخواهی کرد. و این برای ما آدمها یا حداقل خود من که همیشه ته هر چزی دنبال کورسویی از امید می گردم تجربه غمباری ست