چقدر این اتاق بی رنگ بزرگ را دوست دارم! دوست دارم بنویسم و بنویسم. از تمام چیزهایی که زندگیم را انباشته اند و جایی نیست بیرون بریزمشان. این چند روز سرشار از خشم بودم. امروز کارم زیاد بود و فرصت فکر کردن یا حرص خوردن نداشتم. مثل همیشه با مدیری احمق کار می کنم که تمام خصوصیاتش حرصم می دهد. و دیگر خسته شده ام از بس بدیهی ترین حقوقم را ازش خواسته ام! با کاری که می کنم، با حجمی که بار مسئولیتش روی دوشم هست، با تجربه و مهارتی که در تمام کارهایم نشان می دهم از خودم باز هم باید حرص این گدابازی هایش را بخورم. بگذرم .. این کتابهای فوق که می خوانمشان خیلی زیادند. امیدوارم تا شهریور تمام کنمشان و دوره! اصلا یعنی می شود که قبول شوم؟ باز به خودم گیر داده ام. مرض متفاوت بودن و مرض یاد گرفتن و مرض بی خودی زندگی نکردن و مرض حتما کاری کردن و مرض فرصت کم است باز یقه ام را گرفته اند و ول نمی کنند! خدا ختم به خیر کند