Apr 25, 2007

دیشب خواب پدر را دیدم. درست یادم نیست. فقط می دانم توی یک اتوبوس بودیم و  پدر انگار مثل روزهای آخر همانطور پیر و خسته بودند. گفتم روزهای آخر .. هنوز که هنوز است وقتی فکر می کنم دلم می گیرد و سوالاتی در ذهنم شکل می گیرند که جوابی برایشان ندارم. هنوز هم دلم برایش خیلی بیشتر از قبل تنگ می شود و این دلتنگی هیچ به دلتنگی برای آدم های زنده شبیه نیست. حالا انگار بخشی از زندگیت گم شده و می دانی و می دانی که هرگز هیچ کجا و به هیچ شکلی دوبار پیدایش نخواهی کرد. و این برای ما آدمها یا حداقل خود من که همیشه ته هر چیزی دنبال کورسویی از امید می گردم تجربه غمباری ست.

2 comments:

فروغ said...

متاسفم. راست می گویی.. تجربه غمباری ست..

کورال said...

آخ... که خيلی خوب می شناسم اين نوع دلتنگی رو.

Free counter and web stats