روزی که مثل هیچ روزی نبود
چه حس های عجیبی دارم در این لحظه که باران می خورد به پنجره و من به آهنگ "زلف بر باد مده" گوش می کنم. معمولا هیچ حس خاصی نداشتم به آن ولی امروز بعد از دین آن فیلم کذایی آهنگ بیشتر به دلم می نشیند. دیشب پیامهایت را که گرفتم دلم لرزید. بی اختیار دلم فشرده شد و با بغضی سنگین از جلوی "الف" بلند شدم و به اتاقم رفتم و آنجا دیگر اشکها آمدند پایین. راستش دلم برایت سوخت. و انگار هیچ وقت مانند دیشب آنقدر به تو نزدیک نشده بودم. ترسیدی. می دانم. من هم ترسیده بودم. خیلی هم. راست می گفتی. وقتی گفتی دیروز پدر کنار آسانسور گریه کرده اند یاد پدر افتادم. آخرین بار روی ویلچر بردنشان بالا. و نگاهشان، نگاه غمگینی پشت یک لایه خاکستری روی چشمهای خسته. وای که هرگز آن نگاه را و آن تسلیم را فراموش نخواهم کرد. چه می دانستم من احمق که آن نگاه آخرین گره ای است که بین چشمان من و پدر به یادگار خواهد ماند. پدرها همه یکی هستند. همه مخزنی اسرارآمیز از آرامش و اطمینان کودکی اند که با بزرگ شدن ما کم کم پیر می شوند و مثل مشتی آب از دستهایمان سرازیر می شوند. ببین امروز هم یک روز دیگر از روزهای خدا بود. سرشار از ترس، از امید، از عشق. از صبح دلم نیامد خلوتت را به هم بریزم و منتظر خبری از تو نشستم. هنوز هیچ خبری نیست. و من باز در این لحظه که باران می خورد به پنجره منتظر خبری از پدر خواهم ماند
چه حس های عجیبی دارم در این لحظه که باران می خورد به پنجره و من به آهنگ "زلف بر باد مده" گوش می کنم. معمولا هیچ حس خاصی نداشتم به آن ولی امروز بعد از دین آن فیلم کذایی آهنگ بیشتر به دلم می نشیند. دیشب پیامهایت را که گرفتم دلم لرزید. بی اختیار دلم فشرده شد و با بغضی سنگین از جلوی "الف" بلند شدم و به اتاقم رفتم و آنجا دیگر اشکها آمدند پایین. راستش دلم برایت سوخت. و انگار هیچ وقت مانند دیشب آنقدر به تو نزدیک نشده بودم. ترسیدی. می دانم. من هم ترسیده بودم. خیلی هم. راست می گفتی. وقتی گفتی دیروز پدر کنار آسانسور گریه کرده اند یاد پدر افتادم. آخرین بار روی ویلچر بردنشان بالا. و نگاهشان، نگاه غمگینی پشت یک لایه خاکستری روی چشمهای خسته. وای که هرگز آن نگاه را و آن تسلیم را فراموش نخواهم کرد. چه می دانستم من احمق که آن نگاه آخرین گره ای است که بین چشمان من و پدر به یادگار خواهد ماند. پدرها همه یکی هستند. همه مخزنی اسرارآمیز از آرامش و اطمینان کودکی اند که با بزرگ شدن ما کم کم پیر می شوند و مثل مشتی آب از دستهایمان سرازیر می شوند. ببین امروز هم یک روز دیگر از روزهای خدا بود. سرشار از ترس، از امید، از عشق. از صبح دلم نیامد خلوتت را به هم بریزم و منتظر خبری از تو نشستم. هنوز هیچ خبری نیست. و من باز در این لحظه که باران می خورد به پنجره منتظر خبری از پدر خواهم ماند