نوشتن به حس و حال آدم ربط دارد. به محیطی که در آن زندگی می کند. به آدمها و اشیایی که باهاشان سر و کار دارد. به اتفاقاتی که درگیرش می شود. من این روزها خیلی دلم می خواست می توانستم از حس هایم و از آدمهای دوست داشتنی زندگیم یا از اتفاقات خوبش بنویسم. اما آنقدر درگیر روابط خشک و بی روح کاری و روزمرگی و جملات کلیشه ای کتابهای مدیریتی که مجبور به خواندشان هستم شده ام که راستش هیچ حال و هوای بهاری برای نوشتن وبلاگ ندارم. اگر هم بخواهم چیزی بنویسم باید از جملاتی که زیرش خط می کشم و چند بار مرور می کنم تا توی مخم جا بگیرد و یا از کارهای همیشگی محل کارم یا از رفت و برگشت های روزمره بنویسم. حالا گیرم وسط اینها اتفاقات جالبی هم بیافتد مثل دسته گل قرمزی که دیروز هدیه گرفتم یا خنده های رعشه آور با میم توی بازار قائم به خاطر آن اتفاق فراموش نشدنی یا لحظاتِ همیشه خوبِ خودمان. اما باور کنی یا نه نمی شود. نکند دارم فراموش می کنم چگونه با کلمات بازی کنم
نکند آن ویر ِ نوشتن از همه چیز دارد جان می دهد آرام آرام در من
نکند آن ویر ِ نوشتن از همه چیز دارد جان می دهد آرام آرام در من
No comments:
Post a Comment