ساعت یکِ بامداد است
خیره شدم به عصای چوبی. خواستم گریه کنم. بجایش تصاویر آمدند جلوی چشمانم. روز آخر عصا را دستشان گرفتند در حالی که من داشتم دفتر یادداشت کوچک و مدادشان را از جیب آن بلوز مردانه ی چهارخانه ی سرمه ای در می آوردم تا توی بیمارستان گم نشوند. توی بیمارستان هم بعد از این که بستری شدند و دکتر هنوز کنارشان بود عصا را بردیم بالا اما گفتند لازم نیست. حالا عصا تکیه داده به دیوار جلوی اتاقِ مادر و من خیره شده ام به آن و به خیلی چیزها فکر می کنم. همه چیز چقدر واقعی ست. چقدر تصاویر واقعی اند امشب.
خواب به چشمانم نمی آید.
من از پله ها می رفتم پایین در حالی که دخترک بغض کرده بود و پله ها را بالا می رفت. گذاشتم از پشت پنجره نگاهم کند و حتما چقدر دلش می خواسته با من بیاید توی این عصر دلگیر جمعه. بیرحم شدم و راه افتادم. هر بار که تجربه می کنم این لحظه را تلخ است. همیشه تلخ بوده. من تلخی را می چشم و به دخترک می چشانم. بگذار پوستمان کلفت شود. کلفت تر. وقت خواب برایش گفتم که دلم برایش سوخته وقتی داشتم می رفتم. نگاهم کرد. حالا خوابیده و پلاک دهانش بیرون افتاده. پلاک را در دهانش جا می اندازم و توی خواب و بیداری می خندد. فکر می کنم ویولن چقدر به انگشتان بلندش می آید.
خواب به چشمانم نمی آید.
نیمه شبِ دیشب بود که با صدایی جیغ مانندِ منقطع از خواب پریدم. موی تنم راست شد. صدای مرد یا زنی بود که فریاد می زد. فکر می کردم شاید زنی را دارند به زور می برند. شاید مردی را دارند کتک می زنند. شاید کسی مرده .. شاید، شاید.
بلند شدم از پنجره بیرون را نگاه کردم. لامپ تیرک خیابان را روشن کرده بود و به غیر از حرکت آرام برگ ها توی هوا هیچ صدایی نبود. سعی کردم دوباره بخوابم. چشمانم داشت گرم می شد که دوباره صدا را شنیدم. آرام تر و کوتاه تر. دقیق شدم. بیدار تر بودم. هوش و حواسم سرجایش بود. صدا، صدای گربه همسایه بود که هوای بهار خودش و جفتش را مست کرده بود.
خواب به چشمانم نمی آید.
تصویر تو نزدیک می شود. سرم را از پشت تکیه داده ام به صورتت و آرام آرام تاب می خوریم. مثل گهواره. خواستم بگویم تو بیشتر از آنچه آرزو می کردم به من دادی. اما نگفتم. گذاشتم سکوت حرف بزند.
شب عجیبی ست. هر سه جلوی چشمانم ردیف شده اند. هر سه را به پهلوی راست خواباندند. من صورت هر سه را دیدم زیر آفتاب سوزناک تیر و آفتاب کم جان آذر و آفتاب زمستانی ِ آخر بهمن ..
خواب به چشمانم نمی آید ..
خیره شدم به عصای چوبی. خواستم گریه کنم. بجایش تصاویر آمدند جلوی چشمانم. روز آخر عصا را دستشان گرفتند در حالی که من داشتم دفتر یادداشت کوچک و مدادشان را از جیب آن بلوز مردانه ی چهارخانه ی سرمه ای در می آوردم تا توی بیمارستان گم نشوند. توی بیمارستان هم بعد از این که بستری شدند و دکتر هنوز کنارشان بود عصا را بردیم بالا اما گفتند لازم نیست. حالا عصا تکیه داده به دیوار جلوی اتاقِ مادر و من خیره شده ام به آن و به خیلی چیزها فکر می کنم. همه چیز چقدر واقعی ست. چقدر تصاویر واقعی اند امشب.
خواب به چشمانم نمی آید.
من از پله ها می رفتم پایین در حالی که دخترک بغض کرده بود و پله ها را بالا می رفت. گذاشتم از پشت پنجره نگاهم کند و حتما چقدر دلش می خواسته با من بیاید توی این عصر دلگیر جمعه. بیرحم شدم و راه افتادم. هر بار که تجربه می کنم این لحظه را تلخ است. همیشه تلخ بوده. من تلخی را می چشم و به دخترک می چشانم. بگذار پوستمان کلفت شود. کلفت تر. وقت خواب برایش گفتم که دلم برایش سوخته وقتی داشتم می رفتم. نگاهم کرد. حالا خوابیده و پلاک دهانش بیرون افتاده. پلاک را در دهانش جا می اندازم و توی خواب و بیداری می خندد. فکر می کنم ویولن چقدر به انگشتان بلندش می آید.
خواب به چشمانم نمی آید.
نیمه شبِ دیشب بود که با صدایی جیغ مانندِ منقطع از خواب پریدم. موی تنم راست شد. صدای مرد یا زنی بود که فریاد می زد. فکر می کردم شاید زنی را دارند به زور می برند. شاید مردی را دارند کتک می زنند. شاید کسی مرده .. شاید، شاید.
بلند شدم از پنجره بیرون را نگاه کردم. لامپ تیرک خیابان را روشن کرده بود و به غیر از حرکت آرام برگ ها توی هوا هیچ صدایی نبود. سعی کردم دوباره بخوابم. چشمانم داشت گرم می شد که دوباره صدا را شنیدم. آرام تر و کوتاه تر. دقیق شدم. بیدار تر بودم. هوش و حواسم سرجایش بود. صدا، صدای گربه همسایه بود که هوای بهار خودش و جفتش را مست کرده بود.
خواب به چشمانم نمی آید.
تصویر تو نزدیک می شود. سرم را از پشت تکیه داده ام به صورتت و آرام آرام تاب می خوریم. مثل گهواره. خواستم بگویم تو بیشتر از آنچه آرزو می کردم به من دادی. اما نگفتم. گذاشتم سکوت حرف بزند.
شب عجیبی ست. هر سه جلوی چشمانم ردیف شده اند. هر سه را به پهلوی راست خواباندند. من صورت هر سه را دیدم زیر آفتاب سوزناک تیر و آفتاب کم جان آذر و آفتاب زمستانی ِ آخر بهمن ..
خواب به چشمانم نمی آید ..
No comments:
Post a Comment