Oct 1, 2007

هجویاتِ احتمالا ناشی از سرماخوردگی و گرسنگی

از صبح ژاکت خانم د را انداخته ام روی دوشم و دمر افتاده ام روی میز. حوصله ی هیچ کاری ندارم. صبح می لرزیدم. تنم یخ کرده بود و فکر کنم فشارم افتاده بود. به خاطر تعطیلات احتمالی آخر هفته حال مرخصی گرفتن نداشتم. کار زیادی هم نداشتم. این بود که با بی حوصلگی تمام منتظرم ساعت کار تمام شود. کمی کتاب تسلی* را خواندم. چیز مسخره ایست. حداقل برای این روزها که دلم یک کتاب حسابی می خواهد که جگرم را حال بیاورد. این هم یک جمله ی احمقانه ی فیلسوفانه از کتاب
چه لزومی دارد برای اجزای زندگی گریه کنیم
؟
کل زندگی گریه دارد
(سِنکا)

یا این یکی
این که بفهمیم حرف احمقانه ای زده ایم یا کار احمقانه ای کرده ایم چیزی نیست، ما باید درس بسنده تر و مهم تری را بیاموزیم: این که ابلهی بیش نیستیم
(مونتنی)

و مثلا این یکی
فقط اگر می توانستم از این توهم خلاص شوم که نسل آدم های رذل و نکبت را همتراز خود بدانم، حال و روزم بسیار بهتر می شد (شوپنهاور)

هه
فیلسوفها هم آدمهای مازوخیست افسرده ای بوده اند
بگذریم. من امروز شمشیرم را برای این کتاب از رو بسته ام

یک مقاله خوب هم اینجا خواندم
.
آخیش
یک صدای رعد و برق هم شنیدم
کاش باران بزند

2 comments:

Anonymous said...

خوندن یه کتاب فلسفی اون هم از نوع ملغمه ایش تو پاییزاگه یه کم بی حوصله هم باشی با کرختی باید همراه باشه.نفس کتاب خوندن گرچه خودش منبع نظم و انرزیه....عبارت پشت جلد کتاب ولی وسوسه میکنه آدمو.من که باید قسمتهای مربوط به اپیکور رو حتما بخونم

Anonymous said...

آره روبی حق با توست. خود کتاب شاید یک بار خوندنش خالی از لطف نباشه اما تو این شرایط فصلی حوصله آدمو سر می بره

Free counter and web stats