کافه کتاب بدرقه ی جاویدان را هم بستند. می نشستم جلوی آن پنجره ی بزرگش و تهران شلوغ و زنده زیر پایم بود. تازه این فقط مانند ریگی از تمام گندکاری های اخیر است. من که نه دوستم و نه عزیزم در بند است و نه قربانی تیغ نامردان شده ام. اما ما، تمام ما، بی شک قربانی ِ بی کفایتی و تحجر عظیمی هستیم که دودش چشمها را می سوزاند و اشکها را درمی آورد
.
.
.
.
No comments:
Post a Comment