کلاغ ها می خوانند. هوا گرگ و میش است و من هوس سیگار می کنم. اما چیزی ندارم چون سیگاری نیستم. صبح صدای نفس های خودم را توی سکوت فضای کوچک ماشین می شنیدم. فقط سکوت نبود. یک جور حریم خصوصی بود که خیلی دوستش داشتم. می خواستم ساعتها آنجا بنشینم و سرم را به خواندن روزنامه گرم کنم و رهگذران بگذرند و در دیدن زنی تنها که توی ماشین روزنامه می خواند هم که چیز عجیبی نیست. می توانستم ساعتها آنجا بنشینم و سرم را بگیرم روی صفحات روزنامه. اما من روزنامه نمی خواندم. داشتم نفس های عمیق می کشیدم و صدای خودم را در پس زمینه ی هیاهوی بیرون می شنیدم. یک- دو- سه- هیچ چیزی نبود که قطعش کند. هیچ صدایی. از ماموریت برگشته بودم و نرفته بودم شرکت. یکراست آمدم نشستم اینجا. زمان می خواستم. زمانی که مال خودم باشد. زمانی برای فکر کردن. این روزها گفتگوی درونم زیاد شده. با خودم حرف می زنم. تصمیم می گیرم. منصرف می شوم. این مربوط به کار است. زندگی را جور دیگر می گذرانم. توی مغازه ها بدنبال یک جفت آباژور کوچک می گردم و یک تابلوی کوچک 38 در 38 که عکس دو گل تنیده در هم در یک زمینه ی کرم رنگ داشته باشد. صبح دیدمش. توی آن مغازه ای که فروشنده اش پسر جوانی ست که انگار کمی نقص عضو دارد و اندازه ی تابلوها را از حفظ است. آباژوری که پسندیدم با لمس دست روشن و خاموش می شد. خنده ام گرفته بود ظهر که صدای اذان می پیچید توی گوشم و فروشنده داشت از کیفیت جنسش حرف می زد و از اینکه لازم نیست دکمه ای برای روشن و خاموش کردنش بکار ببرم. خنده ام گرفته بود. خودم را در حالتی مجسم می کردم که نتوانم مثلا دستم را 20 سانت دراز کنم ودگمه ای را فشار دهم. اما به فروشنده این را نگفتم. من خسته ام. خیلی خسته. باید تصمیمی بزرگ بگیرم. باید تصمیم های بزرگ بگیرم. ولی خسته ام. خیلی خسته. و انگار هیچ کس این را نمی فهمد
No comments:
Post a Comment