پدر که دیگر نیستند. رفته اند. و من تسبیح سبزشان را آویزان کرده ام به جالباسی و روزی چند بار می روم توی اتاقشان و در و دیوار را نگاه می کنم که تمیز باشند و همه چیز سرجایش باشد. جلوی عکسشان شمع و عود روشن می کنم و مثل یک کبک سرم را می کنم زیر برف تا حجم بزرگ نبودنشان را نبینم و دالبور های رومیزیِ زیر عکسشان را صاف می کنم. اما مگر می شود ندید؟ مگر میشود
؟ ..
دیروز که "الف" از من خواست با "ن" که زنگ می زند با احترام صحبت کنم می خواستم خیلی چیزها بارش کنم اما به حرمت صمیمیت و علاقه ی فراوانمان به هم چیزی نگفتم. بهانه آوردم که خانه نیستم. "الف" سنگ صبور من بود. این روزها از هم دور شده ایم. خواستم بگویم پس تمام آن زجری که من این چند سال کشیدم چه می شود؟ کی جوابش را می دهد؟ خواستم بگویم می دانی که اگر این فکر مثل خوره به روحت بیافتد که مگر چکار کرده ای که یک مرد که جای پدرت است دم از عاشقی برایت می زند و این مرد کسی نیست جز عزیز عزیز ترینت آنوقت چه حالی پیدا می کنی؟ می دانی این حس یعنی چه؟ چشیده ای تا حالا؟ اما نگفتم. قبلا هم به "الف" گفته بودم که هر چقدر هم از پشیمانی "ن" حرف بزند باز سالهای عذاب و پریشانی مرا به من برنخواهد گرداند. اما نگفتم که حالم از شنیدن صدای "ن" به هم می خورد. دیروز که توی استرس شدید کاری آنهم از دست یک مدیر مرد دیگر، اس ام اس زد که "ن" قرار است زنگ بزند و خواهش کرد که با احترام با او حرف بزنم ناخودآگاه یک خنده عصبی تحویل خودم دادم. کی از چی حرف می زند؟ چرا بعضی ها فکر می کنند هر کار که بخواهند می توانند با اعصاب و روحیه و شخصیت یک آدم بکنند؟ چرا بعضی ها انقدر خودخواهند که به خاطر خوش خوشان زندگی زناشوییشان از من می خواهند که تمام آن حس های عذاب دهنده و تمام آن نفرت چند ساله را بگذارم کنار و انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده از آب و هوا با "ن" حرف بزنم وببخشمش تا عذاب وجدانش برطرف شود و زندگی زناشوییشان شیرین شود
؟ ..
حالا وسط این هیر و ویری که من گه گیجه گرفته ام با این مدیر بی منطق چه کنم که هر چند وقت یکبار تمام استرس ندانم کاری هایش را روی سر من و همکارانم خالی می کند دیگر راست و ریست کردن روحیه ی "ن" به نظرم احمقانه ترین کار ممکن در مورد برخی مردان بود که حال مرا به می زنند
..
میان اینها تو هستی اما. خانه که رسیدم با انرژی فراوان یک شام لذیذ پختم. بعد از مدتها. برای تو و دخترک. تو را دوست دارم. تو به من اطمینان می دهی. منطق داری. به اندازه ی من برای این رابطه وقت و انرژی و احساس به خرج می دهی. از تو ممنونم. بوی غذا که توی خانه پیچید و صدای ملایم گیتار که خانه را پر کرد دراز کشیدم روی کاناپه چشمانم را بستم و تمام صبح و بعد از ظهر مزخرف عذاب آور و حتی گریه های عصبی ظهرم توی شرکت را به خاطر آوردم. اما تو بودی. تو در راه خانه ی من بودی و من می توانستم تمام این بدی ها را بگذارم پشت این درهای چوبی قهوه ای و زیر نور ملایم مهتاب منتظر رسیدنت باشم
.
.
؟ ..
دیروز که "الف" از من خواست با "ن" که زنگ می زند با احترام صحبت کنم می خواستم خیلی چیزها بارش کنم اما به حرمت صمیمیت و علاقه ی فراوانمان به هم چیزی نگفتم. بهانه آوردم که خانه نیستم. "الف" سنگ صبور من بود. این روزها از هم دور شده ایم. خواستم بگویم پس تمام آن زجری که من این چند سال کشیدم چه می شود؟ کی جوابش را می دهد؟ خواستم بگویم می دانی که اگر این فکر مثل خوره به روحت بیافتد که مگر چکار کرده ای که یک مرد که جای پدرت است دم از عاشقی برایت می زند و این مرد کسی نیست جز عزیز عزیز ترینت آنوقت چه حالی پیدا می کنی؟ می دانی این حس یعنی چه؟ چشیده ای تا حالا؟ اما نگفتم. قبلا هم به "الف" گفته بودم که هر چقدر هم از پشیمانی "ن" حرف بزند باز سالهای عذاب و پریشانی مرا به من برنخواهد گرداند. اما نگفتم که حالم از شنیدن صدای "ن" به هم می خورد. دیروز که توی استرس شدید کاری آنهم از دست یک مدیر مرد دیگر، اس ام اس زد که "ن" قرار است زنگ بزند و خواهش کرد که با احترام با او حرف بزنم ناخودآگاه یک خنده عصبی تحویل خودم دادم. کی از چی حرف می زند؟ چرا بعضی ها فکر می کنند هر کار که بخواهند می توانند با اعصاب و روحیه و شخصیت یک آدم بکنند؟ چرا بعضی ها انقدر خودخواهند که به خاطر خوش خوشان زندگی زناشوییشان از من می خواهند که تمام آن حس های عذاب دهنده و تمام آن نفرت چند ساله را بگذارم کنار و انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده از آب و هوا با "ن" حرف بزنم وببخشمش تا عذاب وجدانش برطرف شود و زندگی زناشوییشان شیرین شود
؟ ..
حالا وسط این هیر و ویری که من گه گیجه گرفته ام با این مدیر بی منطق چه کنم که هر چند وقت یکبار تمام استرس ندانم کاری هایش را روی سر من و همکارانم خالی می کند دیگر راست و ریست کردن روحیه ی "ن" به نظرم احمقانه ترین کار ممکن در مورد برخی مردان بود که حال مرا به می زنند
..
میان اینها تو هستی اما. خانه که رسیدم با انرژی فراوان یک شام لذیذ پختم. بعد از مدتها. برای تو و دخترک. تو را دوست دارم. تو به من اطمینان می دهی. منطق داری. به اندازه ی من برای این رابطه وقت و انرژی و احساس به خرج می دهی. از تو ممنونم. بوی غذا که توی خانه پیچید و صدای ملایم گیتار که خانه را پر کرد دراز کشیدم روی کاناپه چشمانم را بستم و تمام صبح و بعد از ظهر مزخرف عذاب آور و حتی گریه های عصبی ظهرم توی شرکت را به خاطر آوردم. اما تو بودی. تو در راه خانه ی من بودی و من می توانستم تمام این بدی ها را بگذارم پشت این درهای چوبی قهوه ای و زیر نور ملایم مهتاب منتظر رسیدنت باشم
.
.
2 comments:
آزاد آزادم ببین چون عشق درگیر منست دیگر گذشت آن دوره که تقدیر زنجیر منست امروز نصویر من از با عشق تو بر باد رفت آن آبروی مختصر من روح بارانم ببین چون عشق تقدیر منست..... نمیدونم چرا با خوندن این پست و پست قبلیت یاد این شعر میوه ممنوعه افتادم...من آواز این شعر رو خیلی دوست دارم
اووه روبی جان منم این شعرو خیلی دوست دارم
Post a Comment