بعد از توفانی که گذشت حالا آرام ترم. باز هم از همان اعصاب خورد شدن های تکراری و غیر قابل اجتناب کار در بخش خصوصی. شنیدن حرف زور.
باور کنید یا نه صبح هنوز در حال و هوای فیلم دیشب بودم. اصلا به این فکر نکردم که کی زنده ماند و کی به آغوش خانواده اش بازگشت و کی با زندگی آشتی کرد. داشتم به عشق های افلاطونی فکر می کردم. عشق یونس به هستی. عشق حسابدار به هستی. عشق هستی به هر کدامشان که آخرش هم مثل راز سر به مهر باقی ماند و شاید از نگاههایش باید حدس می زدی واقعا به کی علاقمند است. گذرانِ زندگی. و بحرانی که از دلش آهن های آبدیده بیرون آمدند و تسبیح قرمزی که نشان خون دل بود. خوشحال شدم که این همه دیالوگ زیبا شنیدم و آخر فیلم با صحنه های سبک عروسی روبرو نشدم. خوشحال شدم که علی نصیریان شاهکار بود. پیرمرد لنگانی که عاشق واقعی بود و هستی از دالان مرگ با شنیدن مناجاتش به دنیای خاکی بازگشت. صبح حال عجیبی داشتم که البته با چرندگویی های مدیرعامل هم به شکل وصف ناپذیری به گند کشیده شد
اتاق خوابم طی یک تصمیم اساسی زیر و رو شد. دکوراسیونش را عوض کردم و یکدست ست اتاق خواب عالی برایش گرفتم. تمام وسایل اضافی حتی کامپیوتر را از آنجا بیرون آوردم. تمام شلوغی هایش را از آن گرفتم. کردمش جایی برای آرام گرفتن. تصمیم کبری بود که از لحظه ی گرفتن تا به انجام رساندنش واقعا تلاش کردم و حالا خوشحالم که آن چیزی که درون ذهنم به تصویر کشیدم به واقعیت تبدیل شد. این هدف های کوچک مرا خیلی امیدوار و مصمم می کنند. هر کدامشان انگار شارژری هستند که به من یادآوری می کنند اگر چیزی بخواهم با برنامه ریزی و جدیت به آن خواهم رسید. می ماند کنکور سال بعد. امسال متاسفانه قبول نشدم. آنهم دقیقا به این خاطر که دور دو تا از کتابهای مرجع را خط کشیدم و نخواندمشان. طبیعتا 40 درصد سوالها بی جواب ماندند و معدل قبولی نگرفتم. اولش دلم سوخت چون برای بقیه درسها زمان گذاشته بودم. اما حداقلش این بود که خیلی چیزها یادگرفتم و سال دیگر با برنامه ریزی بهتر امیدوارم اتفاق امسال را جبران کنم. البته قبولی من در کنکور ارشد با کار تمام وقت بیرون و رسیدگی به تمام امور دخترک و مسئولیت های ریز و درشت خانه و حمایت روحی مادری که بعد از فوت پدر حالا اصلا دلم نمی خواهد تنها بگذارمش شق القمر است. اما اگر به این هدف هم برسم واقعا به خودم آفرین خواهم گفت. تا ببینیم چه می شود
فعلا که می ماند جواب دادن به یک نامه ی سراسر ناامید کننده از شرکت طرف قرارداد خارجی که از هزینه های درخواستی شرکتِ ما فقط حاضر شده حق گمرک را بازپرداخت کند و ترجمه ی یک متن بیخود از یک کار شخصی که در عوض برایش پول خوبی خواهم گرفت و عصر هم گشتن به دنبال یک روتختی حسابی و خریدن کلم بروکلی برای یک غذای لذیذ و صدالبته فکر کردن به ماجرای صبح و حرص خوردن از دست مدیرعاملی که هیچ چیزش به مدیر نرفته
!
!
باور کنید یا نه صبح هنوز در حال و هوای فیلم دیشب بودم. اصلا به این فکر نکردم که کی زنده ماند و کی به آغوش خانواده اش بازگشت و کی با زندگی آشتی کرد. داشتم به عشق های افلاطونی فکر می کردم. عشق یونس به هستی. عشق حسابدار به هستی. عشق هستی به هر کدامشان که آخرش هم مثل راز سر به مهر باقی ماند و شاید از نگاههایش باید حدس می زدی واقعا به کی علاقمند است. گذرانِ زندگی. و بحرانی که از دلش آهن های آبدیده بیرون آمدند و تسبیح قرمزی که نشان خون دل بود. خوشحال شدم که این همه دیالوگ زیبا شنیدم و آخر فیلم با صحنه های سبک عروسی روبرو نشدم. خوشحال شدم که علی نصیریان شاهکار بود. پیرمرد لنگانی که عاشق واقعی بود و هستی از دالان مرگ با شنیدن مناجاتش به دنیای خاکی بازگشت. صبح حال عجیبی داشتم که البته با چرندگویی های مدیرعامل هم به شکل وصف ناپذیری به گند کشیده شد
اتاق خوابم طی یک تصمیم اساسی زیر و رو شد. دکوراسیونش را عوض کردم و یکدست ست اتاق خواب عالی برایش گرفتم. تمام وسایل اضافی حتی کامپیوتر را از آنجا بیرون آوردم. تمام شلوغی هایش را از آن گرفتم. کردمش جایی برای آرام گرفتن. تصمیم کبری بود که از لحظه ی گرفتن تا به انجام رساندنش واقعا تلاش کردم و حالا خوشحالم که آن چیزی که درون ذهنم به تصویر کشیدم به واقعیت تبدیل شد. این هدف های کوچک مرا خیلی امیدوار و مصمم می کنند. هر کدامشان انگار شارژری هستند که به من یادآوری می کنند اگر چیزی بخواهم با برنامه ریزی و جدیت به آن خواهم رسید. می ماند کنکور سال بعد. امسال متاسفانه قبول نشدم. آنهم دقیقا به این خاطر که دور دو تا از کتابهای مرجع را خط کشیدم و نخواندمشان. طبیعتا 40 درصد سوالها بی جواب ماندند و معدل قبولی نگرفتم. اولش دلم سوخت چون برای بقیه درسها زمان گذاشته بودم. اما حداقلش این بود که خیلی چیزها یادگرفتم و سال دیگر با برنامه ریزی بهتر امیدوارم اتفاق امسال را جبران کنم. البته قبولی من در کنکور ارشد با کار تمام وقت بیرون و رسیدگی به تمام امور دخترک و مسئولیت های ریز و درشت خانه و حمایت روحی مادری که بعد از فوت پدر حالا اصلا دلم نمی خواهد تنها بگذارمش شق القمر است. اما اگر به این هدف هم برسم واقعا به خودم آفرین خواهم گفت. تا ببینیم چه می شود
فعلا که می ماند جواب دادن به یک نامه ی سراسر ناامید کننده از شرکت طرف قرارداد خارجی که از هزینه های درخواستی شرکتِ ما فقط حاضر شده حق گمرک را بازپرداخت کند و ترجمه ی یک متن بیخود از یک کار شخصی که در عوض برایش پول خوبی خواهم گرفت و عصر هم گشتن به دنبال یک روتختی حسابی و خریدن کلم بروکلی برای یک غذای لذیذ و صدالبته فکر کردن به ماجرای صبح و حرص خوردن از دست مدیرعاملی که هیچ چیزش به مدیر نرفته
!
!
No comments:
Post a Comment