داستان خاطره روسپیان سودازده ی من اثر گابریل گارسیا مارکز را خواندم. البته که به پای صد سال تنهایی نمی رسد. یادم هست زمان نوجوانی کتابهای صد سال تنهایی- ریشه ها- مادام بواری- همسایه های احمد محمود و بعد تر زمین سوخته اش (یا شهر سوخته؟ درست یادم نیست) آنچنان تاثیری بر من گذاشتند که هنوز که هنوز است فراموششان نکرده ام. کتاب زن در ریگ روان نوشته ی کوبو آبه را هم چند وقت پیش خواندم البته کتاب را سال 83 خریده بودم! کتاب خوبی ست. داستانی سراسر شک که نمی دانی آخرش به کجا ختم می شود و پایانی خیلی تاثیر گذار و دردناک از واقعیت هایی که در زندگی انسانها وجود دارند و از آنها گریزی نیست. شاید هم حکایتی از عشق است. اما فرق این عشق با عشق های دیگر در آزادی ست. در این کتاب مرد داستان محکوم می شود که درون گودالی با یک زن به سر ببرد. و این همزیستی اجباری در آخر به عشق می انجامد. شاید هم عشق نیست. فقط از سر عادت مرد داستان آخرش با اینکه راه فرار را پیدا می کند اما نمی رود. شاید رمقی برای فرار برایش نمانده. و شاید محکوم به پذیرش سرنوشت شده. شاید هم عاشق. ولی آنچه بیشتر توی چشم می زند تاثیری است که دیگران نه به میل مرد بلکه به اجبار روی سرنوشتش گذاشتند و تغییرش دادند و مرد پس از مدتها تلاش سرانجام تسلیم این شرایط شد. این دردناک است. برای همین است که می گویم امیدوارم مرد به خاطر عشق به زن از فرار چشم پوشیده باشد نه اجبار. چرا که در غیر این صورت دیدن عجز او انسان را به کل نسبت به پدیده ی جبر در زندگی دلزده و غمگین می کند
.............................
.............................
سه گانه ی کیشلوفسکی (آبی- قرمز- سفید) را هم دیدم. آبی را بیشتر دوست داشتم
.............................
یادش به خیر قبل تر ها که بشتر با وبلاگ نویس ها ارتباط حضوری و غیر حضوری داشتم شرایط با حالا خیلی فرق می کرد. اوایل که راحت تر می نوشتم. تقریبا کامنت گذاشتنم به کل تعطیل بود و خواننده های ثابت و غیر ثابت خودم را هم داشتم. بعد کمی منزوی تر شدم و بالطبع از دل برود هر آنکه از دیده برفت. اما باز هم مشکلی نبود. من برای دل خودم می نوشتم. واقعا خیلی مشکل با ویزیتور و کامنت نداشتم. و همین باعث شد که روابطم با دنیای وبلاگستان خیلی محدود شود. حسابش را بکنید از سال 81 وبلاگ می نویسم و چند وقت هم وبلاگ پر سر و صدای لافم فینی را با چند خانم نوشتیم. اما دریغ از لینک وبلاگم در خیلی از وبلاگها. شکایتی هم نداشتم. من هم هیچ لینکی توی وبلاگ قبلیم نبود. و خوب از هر دست بدهی از همان دست هم می گیری. چیزی که خنده دار است برخورد وبلاگ نویس های جدید است. آنهایی که زمانی اصلا وجود هم نداشتند آمدند و زدند و شلوغ کردند و بردند. باز هم خوب است. سرمان گرم می شود. مطالب جدید می خوانیم. گاهی هم حوصله کنم نظری می گذارم آنهم نه به خاطر کسی. به خاطر نیاز درونی خودم برای ارتباط بیشتر. برای بیرون آمدن از لاکی که چندین وقت به دور خودم و وبلاگم کشیدم. اما عکس العمل ها برایم جالب است. دریغ از بالا بردن دست! یعنی همین که ببینم طرف نظر من را دیده و خوانده و می داند که حالا مثلا لینکش در وبلاگ من هم هست کافی است. اما خوب گفتم که دریغ. یاد خودم می افتم. زمانی که خیلی برو بیا داشتم آیا به نظر ویزیتوری که گفته بود به شما لینک دادم جواب می دادم؟ شاید بیشتر باد می کردم. شاید به وبلاگش سر هم نمی زدم تا کلاسم حفظ شود. اما نه یادم هست که گاهی هم بی سر و صدا سر می زدم. اگر چند تا شعر و گل و بلبل و صد جور آیکون می دیدم که همانطوری پاورچین برمی گشتم. اگر چیز به درد بخوری پیدا می کردم اقلا یک نظری می گذاشتم و می گفتم به وبلاگستان خوش آمدید. اگر هم می دیدم طرف قدیمی و استخوان دار است که کلی هم ذوق می کردم. اما حالا که سالهاست وبلاگ می نویسم کمی تعجب آور است که گاهی هیچ بازخوردی از طرف مقابل نمی بینم. چون همیشه منتظر دیگران بودم که بیایند و بخوانند. مدتی هم نظر خواهی را برداشتم. فکر می کردم وظیفه ی من فقط نوشتن است. می دانم جالب نیست. هر ارتباط دو طرفه ای پیروز است و یک طرفه اش رو به فنا. شاید هم همین طرز فکر و روحیه که من داشتم به شدت وبلاگم را تحت تاثیر قرار داد. البته این را گفته باشم اینجانب مثل همیشه خر خودم را می برم. اما اعتراف می کنم که میل به خوانده شدن، به دیده شدن، شنیده شدن هیچ وقت از بین نمی رود به گمانم. پس می نویسم و می نویسم .. اما یک جمله می خواهم بگویم. که اگر نگویم غم باد می گیرم. شما را جان عزیزتان، وبلاگ نویس های خاک خورده ی بی سر و صدا را با دیگران به یک چوب نزنید. دلمان می گیرد و با هیچ چنته ای هم باز نمی شود دیگر
7 comments:
ما که همیشه مستری هستیم خانوم (-:
کلاس شما که برای ما خیلی حفظ شده گرچه من هم از همان 81 می نویسم ولی سعی می کنم حداقل وقتی مطلبی رو می خونم نظرم رو هم بدهم و به نظرم این احترام به نویسنده هست به کلاس ملاس هم کاری ندارم هرچند که وبلاگ نویس تازه کار هم باشد تشویق می شود تا بهتر بنویسد و ازین حرفها
سامان جان ممنون :) رامین جان من هنوز آدرس کامل وبلاگ شما رو ندارم. ممکنه برام بذارین
injoor post ha baes mishe ketab va film bishtar bebinim.
زن در ریگ روان رو چند ماهی است خوانده ام... اون موقع به نظرم اومد مرد عاشق زن شده.. گرچه همون موقع هم با تعریف عشق ازادی است جور در نمی آمد .. حرفاتون من رو به فکر انداخت
بله کورال عزیز. خوشبینانه ترین حالتش همین تصور است. راستی من چرا نمی تونم آدرس وبلاگ های شما رو از این صفحه ی نظر خواهی پیدا کنم؟
و چرا خود منو با عنوان آنونیموس پابلیش کرد؟!!
Post a Comment