Nov 18, 2008

آخر کوچه بن بست است

آدمی که زندگی اجتماعی دارد خواه ناخواه با آدم ها و موقعیت های جدید سر و کارش زیاد می افتد. همکار، دوست، کار اداری، کار شخصی، بعد گاهی اوقات اتفاق یا شرایطی ایجاب می کند که شناسنامه اش را جایی بفرستد یا مثلا برای معلم مدرسه ی فرزندش شرایط زندگی او را روشن کند. این جور مواقع باید قاعدتا در آن دیگ پر از گه را باز کند و بوی گندش را تحمل کند تا اوضاع دوباره عادی شود. با هر نشان دادن اصل شناسنامه، با هر توضیح در مورد زندگی شخصی، در این دیگ پر از گه باز و بسته می شود. منظورم از دیگ پر از گه نفس طلاق گرفتن من نیست. منظورم تبعاتش هست که بعد از 8 سال هنوز هم هر بار برای هر همکار جدید یا هر کارمند اداره ای موضوع تازه ای برای نچ نچ کردن و سنگینی نگاه می شود تا کم کم طرف حالیش شود که هر گردی گردو نیست و هر زن مطلقه ای آن موجود بدبخت بی سواد صیغه شده ی توی سریال های تلویزیون نیست و هر فرزند طلاقی بزهکار و عقده ای از آب در نمی آید. اما کو تا همه ی آدم ها و همه ی تفکر ها و همه ی نگاه ها یشود آن چیزی که باید باشد و اینی نباشد که الان هست. عمر نوح می خواهد و صبر ایوب. با یکی دو گل هم که بهار نشده و نمی شود. من مانده ام و سناریوی نخ نمایی که به اجبار زندگی و زنده بودن هر چند وقت یکبار باید تکرار شود. حالم دیگر از این دیگ پر از گه که گاهی مجبورم درش را باز کنم به هم می خورد

برش

صفحه ی اول کتاب را باز کردم و برایش نوشتم: روزگارت چه با من .. و کمی مکث کردم و دنباله اش نوشتم: چه بی من .. خوش باد خرداد 1381
همان هم شد. سالهاست بی من روزگار می گذرانَد. می دانستم اینطور می شود. خودم خواسته بودم. همان وقتی که دوباره برگشت و خواست یک بار دیگر بهش اعتماد کنم و یک بار دیگر شروع کنیم. همان وقتی که به اصرارش همدیگر را دیدیم و نهار خوردیم و کمی قدم زدیم
گاهی با خودم می گویم شاید بهتر بود همان وقت که دست من را گرفت و کشید توی آن دالان تاریک بهش اعتماد می کردم. شاید این همه سخت نمی شد. شاید پشیمانی درستش می کرد. شاید بهتر بود یک بار دیگر بهش فرصت می دادم. شاید .. شاید
هیچ وقت اینطوری فکر نکرده بودم. تمام این سالها هیچ وقت اینطوری فکر نکرده بودم. به هیچ قیمتی حاضر نبودم حتی بهش فکر هم بکنم چه برسد به انجامش. تمام این سالهای سخت را گذرانده بودم اما افتخار می کردم به خودم. انگار که سختی کشیدن هنر باشد و من چه هنرمند بودم به گمان خودم
حالا اما به سرم می زند گاهی این افکار احمقانه. خیلی ساده است. این یعنی خسته شده ام. یعنی خیلی خیلی خسته شده ام

یادبود

اول یعنی آغاز
تو اما اول آذر رفتی
با خودم می گویم
شاید این نشانه ی آغاز زندگی دوباره ات باشد
با خودم می گویم
کاش یک بار دیگر قبل از مرگت به تو گفته بودم
دوستت دارم

آنتی هیستامین

تصور کنید یک خانم نسبتا چاق با چادر مشکی روی دستگاههای ورزش صبحگاهی که توی پارکها نصب کرده اند، دقیق تر بخواهید بدانید روی آن دستگاهی که مثل یک تاب حرکت می کند و دو تا دسته دارد و ورزشکاران محترم روی یک سکوی متحرک می ایستند و دسته ها را می گیرند و با پیچ و تاب کمر و حرکت جلو و عقب پاها سکو را تاب می دهند، بایستد و با همان چادرش روی سکو تاب بخورد و با هر حرکت چادرش در هوا تاب بردارد و خوب .. راستش صحنه خیلی خنده داری خواهد شد برای تصور کردن
خنده دار تر اینجاست که من این صحنه ی واقعی را دیروز صبح دیدم

Nov 9, 2008

دالان

پشت پیکان سفید پرچم دعا آویزان بود با راننده اي میان سال. نه اینکه از این پیکان جوانان های زرد یا قرمز قناری باشد که اتاقش را پایین آورده اند و لوله اگزوزش صدا می کند و بوق شیپوری دارد ها. نه. از این پیکان هایی که فکر می کنی باید شبها توی یک حیاط با دیوارهای آجری قرمز رنگ پارک شود و خانم خانه چادر مشکی سرش می کند و روی کوسن هایی که پشت ماشین آقايش گذاشته روبالشی قلاب بافی کشیده. از این پیکان هایی که راننده اش مي تواند مثلن یک بازنشسته میان سال باشد که بعد از ظهر ها مسافرکشی می کند و داخلش که بنشینی بوی مرد بدهد. پشت پیکان سفید یک چیز دیگر هم بود. یک بچه 7-8 ماهه در آغوش یک زن چادری پشت ماشین که از شیشه عقب به بیرون نگاه می کرد. دختر بچه ای با گوش های نخ کرده و موهای کوتاه و لباس بافتنی صورتی. لباس بافتنی صورتی شما را یاد کودکی تان نمی اندازد؟ یاد حیاطی با دیوارهایی از آجر قرمز. یاد درخت موی چسبیده به دیوار که همسایه ها هر بهار از برگهایی که از دیوار حیاط بیرون زده بود دلمه می پختند. یاد عکسی که با دوربین کداک سوغات مکه انداختیم با پدر کنار این درخت. یاد تویوتای کورونای سبز سیدی. یاد شبهای چهارشنبه سوری و مهمانی های نهار سه شنبه و ماکارونی با هویج. یاد میزتوالت آهنی سفید و نقاشی رنگ روغنی توی تاقچه ی اتاق بالا که برادرم کشیده بود. یاد همه چیز. یاد همه چیزهایی که دیگر نیستند. فقط خاطره شان نشسته بالای ذهنم. اما خاطره ای به شیرینی و عمیقی تمام قند ها و دره های دنيا. مثل دالان بود. تمامش مثل يك دالان بود كه مرا از ترافيك سيدخندان در يك شب باراني برد توي دنياي كودكيم. يك دالان بود پر از عطر چيزهاي كهنه ي باارزش

Nov 5, 2008

::

دلم برای گربه هایی که روی آسفالت اتوبان ها سفره می شوند می سوزد

Nov 2, 2008

::

هر پاییز، یک اشک چشم است
Free counter and web stats