Apr 15, 2009

قرمز بنفش سبز

زل زده ام به ال سی دی. جای دیگر را بهتر است نگاه نکنم. از مسابقه های تلفنی تلویزیون حالم به هم می خورد اما زل زده ام به مجری که دارد با یک بیننده بی نوا سر و کله می زند. صدا به صدا نمی رسد. مونیتور کناری ال سی دی هر چند ثانیه با صدای دالامب دالامب یک شماره و یک باجه را اعلام می کند. توی سالن بزرگ پذیرش تقریبا 100 تا صندلی است که بیشترشان پر است. از کل مراجعین تعداد خانمها به 5 نفر هم نمی رسد. بقیه مردند. از هر تیپ و قشر. از مراجعان تر و تمیز موجه گرفته تا آنهایی که خودشان مدیر و آبدارچی شرکتشان هستند تا نماینده های شرکتها تا پیک موتوری. سرم را کمی بچرخانم امر به یکی از این مراجعین مشتبه می شود که دارم نخ می دهم. مجبورم چند وقت یکبار به باجه ای که قرار است پرونده ام را تحویل بگیرم نگاهی بیاندازم که کی شماره مرا اعلام می کند. در این میان تا چشمم توی چشم ملت می افتد باز خیره می شوم به مجری تلویزیون. چشمم می خورد به آقای خ از شرکت ترخیصمان. او هم مرا دیده. پسرک با موهای ژل زده مثل میخ ایستاده روبروی 100 تا صندلی بلکه من ببینمش. من هم با کمال بی رحمی نمی بینمش. حوصله سلام علیک و احوالپرسی ندارم. هر چه در تیر رس نگاهم می آید من جهت مخالف برمی گردم. می زند و آن یکی همکارش هم می آید. من خیره شده ام به تلویزیون. حالا مسابقه تمام شده و سریال شروع شده. زن دارد جیغ می کشد و مرد را چند نفر گرفته اند. همکارش بعد از چند دقیقه می رود و خود پسرک هم می رود سراغ یک باجه. دیگر نمی بینمش. حتما رفته. بالاخره نوبتم می رسد. می روم جلوی باجه. بوی پیاز و کباب نهار از توی باجه به دماغم می خورد و تا مغز سرم سوت می کشد. سرم را حد الامکان می کشم عقب و فیشم را تحویل می دهم. کارشناس امضایم را می گیرد و بجای اینکه مدارکم را تحویل دهد رسید را می گذارد لای پرونده که برود. می پرسم پس چی شد؟! می گوید سیستم قطع شد. دوباره می روم می نشینم روی یکی از آن صندلی هایی که رویش نشستی دور و برت را نباید نگاه کنی. از عصبانیت ترجیح می دهم خوابم بگیرد. چشمانم را می بندم. هیچ کجا نیست نگاه کنم. مردها توی هم می لولند و چک و چانه می زنند. بعد از ده دقیقه سیستم وصل می شود. زن و مرد توی تلویزیون آشتی کرده اند. مدارک را می گیرم و مثل جت می پرم طرف در خروجی. پسرک با چشمان گرد ایستاده روبرویم و ذوقی کرده که نگو. راه فرار نیست. سلام می کند. سلام می کنم و می گویم سلام برسانید. آخرش نفهمیدم این جوانک وسط این بلبشو چرا انقدر از دیدن من خوشحال است مثلن.

5 comments:

داريوش ربيعي said...

چشم، بی خیال این سئوال آخری می‌شوم، هر چند گریبانم را بد گرفته است اینروزها

آرمیتا said...

بعضی ها از دیدن یک آشنا وسط بلبشوهای اینچنینی خوشحال میشوند. من نمیشوم. همیشه خودم را میزنم به کوچه علی چپ که هی..من ندیدم هیچ آشنایی:)

گوشه گیر said...

این بوی پیاز وکباب که گفتی باعث شد بدجوری باهات همذات پنداری کنم من متنفرررررررررم ازین بوی پیاز!!!!!

همسفر said...

درود - کل ادارات و سازمانها و نهادهای دولتی و خصوصی از جمله  بانکها سر ساعت غذاشون رو می خورن چرتشون رو هم می زنند و اصلا" به ملت توجهی ندارند و زورشون می یاد حتی زبونشون را هم بچرخانند و جواب بدهند سرشون رو بیارن بالا و ارباب رجوع رو ببینن تعاونی شون براهه وامشون حاضر آماده است بن و هزار کوفت و زهرمار دیگه هم که جای خودش بعد دو قورت و نیم شون هم باقیه در مورد دیدن اون جوانک هم اینقدر که آدم باید معطل انجام کارش بشه که هزار دوست و آشنا ببینه ! مجوز آژانس رو چند فروختی هر کسی می تونه بخره ؟ مدیرفنی یعنی چی ؟ دوره داره ؟ یا باید لیسانسی چیزی گرفت ؟ امیدوارم سندرومت زودتر خوب شه ...  ما که کلا شکل سندروم شدیم ...

Reyhane Elahi said...

ایول!وبلاگ خیلی توپی داری!
با همه عقایدت موافقم!اگه کمکی خواستی تعارف نکنی ها!
به وبلاگ من هم یه سری بزن.
البته شاید واسه تو جالب نباشه...
دستت درد نکنه به خاطر مطالب قشنگت.حرف دل ما رو زدی!
ریحانه الهی

Free counter and web stats