دیروز رفتم نشر مرکز خ باباطاهر کتاب دیوانه در مهتاب با یادآوری سپینود و کتاب در رویای بابل را خریدم. برگشتنی به این فکر می کردم که زندگی چیست؟ به اینکه گاهی دلم برای پدر تنگ می شود. مخصوصن وقتی پیرمردی عصا به دست از عرض خیابان می گذرد و مرا یاد پیاده روی های پدر می اندازد. زندگی من چیست؟ چطوری تعریف می شود؟ همین برگشت های پر از دلتنگی از پیش تو به خانه و به سوی دخترکی که انتظارم را می کشد بخشی از زندگیست؟ زندگی من کجاها جریان دارد؟ کجاها ردی از خود می گذارد؟ حضور من چند جا لازم است؟ چند نفر زندگیشان به زندگی من مرتبط است؟ آیا من واقعا آدم بدرد بخوری هستم؟ برای تو .. برای دخترک .. برای مادر .. آیا من آدم تاثیرگذاری هستم؟ چیزی در من هست که بخاطرش اطرافیانم انتظارم را بکشند و از دوری من دلتنگ شوند یا اصلا بخواهند کنار من بمانند؟
بعد به این فکر کردم که ما خیلی وقت است داریم با تمام تغییرات دور و برمان آرام آرام در کنار هم پیش می رویم. می دانی من چنین چیزی را هیچ زمانی در زندگیم تجربه نکرده بودم. این که کسی را دوست داشته باشم و پا به پایش در گذر زمان پیش روم و هر سال که می گذرد زندگی تغییر کند، ما تغییر کنیم، اطرافمان تغییر کند، آدم های دور و برمان کم و زیاد شوند، گوشی نارنجی سوئیسی از اینجا تا جزیره را بپیماید. تا توی لانه ای که پنج سال منتطر ماندیم تمام شود. و چیزی در ما عمیق و عمیق تر شود. مثل خط های ریز ریز زیر چشمهایمان.
7 comments:
آهو جان چه من و تو باشیم یا نباشیم زندگی جریان دارد.
میدانی خود آدم خوب میتواند بفهمد که آدم بدربخوریست یا نه..برای خودش یا برای دیگران.
درود - خوب می بینم که راه افتادی به نوشتن این نشونه خوبیه برای رهایی یا بهبود خیلی از اوضاع نابسامان خدا را شکر ولی من چند وقتیه که خیلی دمقم ....
آره ما سهل انگار بودیم. ولی من اون ایام کوتاه بی خبری و سهل انگاری و کله های پرباد رو هیچوقت فراموش نمی کنم. دنیایی بود واسه خودش. من یکی که هنوز معنی واقعی حال و روزم رو اون موقع نفهمیده بودم. داغ بودم هنوز. بعد ها کم کم فهمیدم. بعد تر ها ..
دو روزه هی این پا و اون پا میکنم که برات چیزی بنویسم. زمان همه چیزو سخت میکنه. ولی اینو میدونم که یه اساماس هست که هیچوقت پاکاش نکردم. روزی بود که زیر پل سیدخندان تو من رو دیدی ولی من نه.... خیلی وقته که ندیدمات. تابستون دست دخترک رو بگیر بیا شمال این جا دختر من و تو دوستای خوبی بودن اگه ما سهل انگار بودیم...
رفتن آدمهای عزیز همیشه دلتنگ کننده ست. خصوصاَ اگر جوون و پرآرزو باشن. من تجربه کردم آهو جان. سخته خیلی سخت.
پری جان منم تجربه کردم عزیزم. بارها .. باورت می شه؟؟ هنوز ردشون توی آرشیوم هست.
Post a Comment