Apr 22, 2009

ریشه ها

ساعت 9 پانزده دقیقه زیاد. توی شرکت دارم کار می کنم. اما تصمیم دارم هر روز هم که شده کمی بنویسم. دیشب مادر برایم از سرنوشت مادربزرگش حرف می زد. قاب عکس مادربزرگ مادر من توی اتاق مادرم جا خوش کرده. یک زن جوان با روسری و کنارش هم یک دختر جوان با موهای گیس باف. یعنی خاله مادرم. مادر مادربزرگم این عکس را در یکی از عکاسخانه های روسیه انداخته. حدود ١٠٠ سال پیش. فکر کنم تنها عکسی ست که از او وجود دارد. مادرم که برایم از آن روزها تعریف می کرد دوست داشتم تمام حرف هایش را بنویسم*. شاید هم روزی این کار را کردم. بد نیست آدم از سرنوشت اجدادش خبر داشته باشد. مثلا شما می دانید مادربزرگ مادرتان توی زندگیش چه ها کرده؟


 


*من دستور غذاهای خوشمزه ی مادرم را هم می پرسم و می نویسم. چیزی مثل گنج است این حرفها و تجربه ها که از دل یک آدم پیر بیرون می آید و مولکولهای صدایش توی فضا پخش می شود. نمی خواهم هیچ چیزی، هیچ چیزی بعد از رفتن آدمهایی که دوستشان داریم از خاطره ها پاک شود. از مادر به من. از من به دخترک. شاید او هم روزی برای فرزندش بگوید. بگوید که مادر مادربزرگش آش دوغ را چطور می پخته و چرا خورش های بادمجانش این همه خوش مزه است و شبهای چهارشنبه سوری و عید چی می پخته و توی هفت سینش چی می گذاشته و قندان پر از قند را با چه نیتی بعد از تحویل سال به خانه می آورده. شدیدن اعتقاد دارم که لازم است دخترک من وقتی مادر شد همه رسومات را به خاطر داشته باشد.

4 comments:

آهو said...

آیدین عزیز مادربزرگ من سالهاست فوت کردن! دعای شما رو برای مادرم با کمال میل می پذیرم.

به لیمو said...

آره آدم باید به خاطر بسپره و نوشتن بهترین روش منتقل کردن اسراره...موافقم باهات

وفا said...

آهو جان بر جانم شخم زدی.حالا برات می گم چرا

وفا said...

آهو جان بر جانم شخم زدی.حالا برات می گم چرا

Free counter and web stats