چند وقتی ست که دلم به حال خودم می سوزد. دچار سندرم خود دل سوختگی شده ام به گمانم! فقط دل سوختن نیست. نگران خودم هستم. نگران سلامتی روح و جسمم. دقیقا نمی دانم از کی شروع شد. اما اتفاقات کوچک یا بزرگ، حرفها، نگاهها، حس ها حالا مرا بیشتر از قبل آزرده می کند. آستانه تحملم کم شده. آنها که همیشه دوستشان داشته ام اما حالا از دستشان عصبانی و دلخورم. خیلی بد است که آدم مدام فکر کند مجبور است شرایط خاصی را تحمل کند و راهی برای تغییرشان هم پیدا نکند. یا راههایی به فکرش برسد که خیلی مطمئن نباشد. بدتر این است که گاهی گیر کند توی این حس و مدام یک تیشه بردارد و یکی به دیگران و صد تا به خودش بزند. خوب که فکر می کنم می بینم خیلی بیشتر از آنچه باید از خودم مایه گذاشته ام. و حالا انگار تبدیل به وظیفه شده این مایه گذاشتن ها. همه گمان کردند که همه چیز این جریان به نفع من تمام شد. اما اینطور نیست. من استقلالم را که بزرگترین موهبت بود از دست داده ام. که شاید با هیچ چیز قابل قیاس نباشد. حالا هم که دیگر نمی شود از این به قولی وضعیت فرار کرد. کسی نیست جای تو بیاید زیر این بار.جا خالی هم که نمی شود داد. یکی گذاشت رفت امریکا. یکی ازدواج کرد و کلا خلاص. یکی در طول سال نصفش کیش است و نصفش اینجا هم که باشد انگار که نیست. یکی هم که 5 ماه است رفته پیش اولی. یکی دیگر هم که هست و نیست. تقاضای کمک که می کنم کسی انگار صدایم را نمی شنود. فکر می کنند غر می زنم. حتمن توی دلشان هم می گویند تو که جایت خوب است پس غر زدنت چیست؟! تقاضای کمک که نمی کنم خسته می شوم. نمی کشم. کم می آورم. فکر می کنم این انصاف نیست که من یک تنه بار این همه سنگین به دوش بگیرم. تقاضای کمک که می کنم کسی انگار صدایم را نمی شنود. و این دور باطل می چرخد و می چرخد.
چند وقتی ست که می بینم زمان برای من نایستاده بود.
که دلم به حال خودم می سوزد.
1 comment:
هیچوقت کسی نیست که زیر بار تو برود..باید تنهایی برش داری...اگه بخوان کمک هم کنند بد تر باری بهش اضافه میشه...
Post a Comment