میدانی باز دوست دارم بنوسم تا تو بخوانی. مثل آن روزهای بهاری شش سال پیش که صبح به صبح بیدار می شدی و توی آرامش ملس صبحگاهی خانه می خواندی مرا. آن روزها که از توی آن اتاق دنج طبقه دوم ساختمان کوچه یازدهم یکی از بهترین خیابانهای تهران برایت می نوشتم و حالا شش سال گذشته. گذشته و ما انگار دوباره برگشتیم به روزهای اول. من ده قدم بالاتر توی همان خیابان دوباره دارم برایت می نوسم تا بخوانی و کسی چه می داند شاید تو هم صبح به صبح می خوانی دوباره مرا.
یادت هست آن روزی که مطلب "با یاکریم پشت پنجره" را نوشته بودم؟ تو خواندی و به من زنگ زدی و در حالی که سعی می کردی خونسردی خودت را حفظ کنی پرسیدی:
" کریم کیه"؟!
2 comments:
من فکر می کنم دل داشتن اصلا چیز بدی است
این که دلت برای کسی مداوم و مداوم بتپد و تند از تند بتپد ، وقتی کسی که دلت را به او داده ای کنارت نباشد و هی دلتنگ شوی و ناآرام باشی . اینکه مدام منتظر باشی تا صاحب ِ دلت را ببینی و وقتی که دیدیش همه ی حرفهایت قلنبه شوند و توی گلویت گیر کنند و فقط دلت بخواهد تا اخر دنیا نگاهش کنی اصلا چیز خوبی نیست
باورکن
سلام دوست گلم
از وبلاگ خوبت استفاده کردم و لذت بردم امیدوارم به من هم شما سری بزنید اما شاید مثل من خوشت نیادا!
مهران "کهنه درخت"
Post a Comment