یکی توی سرم داد می زند آزادی کجاست؟ خون از دهان یکی آرام آرام جاری می شود بیرون. مجسمه اش را ساخته اند. با شالی دور گردن. من و مادر با ویلچر توی آساسور گیر کرده ایم. محکم می کوبم به در. آنطور که انگشترم از انگشتم می پرد بیرون. صدا را می شنوند. یکی از کارکنان می آید و در را باز می کند. خوب شد آسانسور طبقه اول کلینیک گیر کرد. دکتر نوار قلب را می خواند. هی به مادر می گوید چرا استرس داری. مهربان و خوشرو است مثل همیشه. اما وقتی می گوید منتظر تب باشید در چشمانم، صورت سنگی می شود. من یاد خوکی می افتم. قلبم دارد کنده می شود. به تو می گویم اگر جای من باشی چه؟ میگویی نگران نباش. جای من نیستی. من مادر ِ دخترک و مادر هستم. درجه روی 37 مانده. دست و پایم کرخت شده آخر شب. غذا بیخ گلویم گیر می کند و می ریزمش دور. تا صبح بیدارم و خواب. چشمانم بسته است و شکمم قار و قور می کند. اما روی تخت افتاده ام تا صبح شود. گوش به زنگ هستم صدایی از مادر دربیاید. اما خوابیده. آرام. صبح درجه روی 37 مانده خوشبختانه. نمایشگاه چین با تمام دوندگی ها و انرژی ها و حرص و جوش هایی که خورده بودم لحظه آخر کنسل می شود. خودم که نمی رفتم. اما آتش می گیرم. بار با چه مکافاتی حمل شده. اسناد قانونی صادر شده. مگر می شود دو ماه مدیران نفهمند و لحظه آخر بفهمند که چین بازار خوبی برای محصولات ما نیست. آمپرم رفته بالا. توی هتل لاله که به خاطر نزدیکی، دم دست ترین جا برای ملاقاتمان است صدا به صدا نمی رسد. اول من جوش می زنم و غر غر می کنم. بعد که تلفن از خانه زنگ می زند و ما قهوه را خورده نخورده خداحافظی می کنیم گریه ام می گیرد که این همه مجبورم. مجبور به سرنوشت. تنها اتفاق خوش دیروز دیدن "ن" توی داروخانه بود. روسریش را می کشد عقب. موهای خاکستری اش به اندازه یک سانت تمام سرش را پوشانده. می خندد. مثل قبل تر ها. آنچنان در آغوشش می گیرم انگار هیچ کس دور و برمان نیست. بار آخر یک ماه پیش دیده بودمش. حالا موها و ابروهایش درآمده. با خودم فکر می کنم این چندمین بار است که موهای این دختر سر شیمی درمانی ریخته و درآمده. بعد از 12 سال هنوز. بعد یاد مهرانه و آن صورت زیبایش می افتم که بیشتر از 4 سال تاب نیاورد.
یکی توی سرم هنوز داد می زند آزادی کجاست؟