Nov 30, 2009

برش

کاش برای بیدار شدن صبح زود دلیلی بهتر از سر کار رفتن وجود داشت.


.


.


پ.ن. بیشتر منظورم بیرون آمدن از زیر پتوی گرم و نرم بود. خیلی دنبال فلسفه ی موضوع نبودم!

Nov 29, 2009

سالنامه

هوای خوبی نیست. شاید چون حال من خوب نیست. چسبیده ام به آرزوهای کوچکی که یکی یکی برآورده می شوند و روزهایم می گذرد. اما دیروز با خودم فکر می کردم واقعا شادم؟ .. شاد تر خواهم شد؟ .. غم وجودم را که با خودم همه جا دارم می برم. حتی وقتی رنگ موهایم را عوض می کنم یا ماشینم را یا ارتقاء شغلی می گیرم و بعد از ده سال کار می شوم مدیر بازرگانی یک شرکت بزرگ. یک جای کار می لنگد اما. شاد نیستم. مهمترین چیزی که نتوانستم تغییرش بدهم. و این واقعیت خیلی تلخی ست.

Nov 23, 2009

ما

تلاش می کنیم برای بقا. نه مثل یوزپلنگ. وحشیانه تر.

Nov 19, 2009

آقاجون

 


همه اینجا برای مراسم سالگردتون جمعند. اما شما نیستی.


همه اینجا جمعند اما هیچ کدومشون نمی دونن که شب آخر که خونه بودید ناخن کدوم شصت پاتون از اون یکی بلند تر بود و مثل همیشه روی کدوم پلهو خوابیدید.


یه عکس قشنگ از خودمون دارم. بلد نبودم اینجا بذارمش. من ٧-۶ سال بیشتر ندارم. شما جلوی درخت موی حیاط خونه مون نشستی و من بالای سرتون ایستادم و با اون دوربین کداک عکس گرفتیم. یادتون هست؟


یادتون هست؟


.


.


.


 


 

Nov 16, 2009

* پاییز فصل پدرهاست؟


پدرم شش سال پیش اول اذرماه، یک شنبه طرف های شش عصر مرد. من هنوز نمی دانم در کدام مرحله از اندوه بعد از از دست دادن هستم. پذیرش همراه با افسردگی؟ نمی دانم. اهمیتی هم ندارد. یا اگر دارد من نمی خواهم بهش فکر کنم.



گاهی به عینکش فکر می کنم و ساعتش و دستمال پارچه ای چهارخانه ای که توی جیبش می گذاشت. با او حرف می زنم. گاهی تنهایی هم را پر می کنیم. بعضی وقت ها که حرصم را در می اورد می گویم، هی،من فقط تو را از دست نداده ام، تو هم مرا از دست داده ای.


من هیچ وقت از پاییز دلگیر نشدم و نه از ماه اذر. من همیشه این فصل را به شدت دوست داشته ام چون انار دارد و همه چیز رنگی رنگی می شود و هوا خنک می شود و یک عالمه باران و اسمان دودل دارد.


من ده دوازده روز قبل از اول اذر خودم نیستم. دورم را خلوت تر می کنم. یک بار مست کردم. اما هر سال یک چیزی برای او نوشتم.برای اینکه بداند که همیشه با من است. همیشه. بداند که من تنهایش نمی گذارم حتی اگر مرده باشد.




.



.



من جمله های بالا را کلمه به کلمه با بغض خواندم. چون پدر من هم چهار سال پیش اول آذرماه در یک آخر شب پاییزی مرد. حالا این که پاییز فصل پدرهاست یا نه؟ نمی دانم شقایق. شاید هم تمام روزها و شبهایی که بی پدرم می گذرد، تا هر زمان که زنده هستم و زندگی می کنم فصل اوست.


 



...

ما بخت خویش آزموده ایم در این شهر


بهتر که رخت خویش از این ورطه برکشیم


.


.


.


 

Nov 12, 2009

بدون عنوان

من  امروز 5 شنبه 21 آبانماه 1388 از همین تریبون اعلام می کنم که زندگی چیز هچل هفت مزخرف شیرینی ست.مثل آن درد توی لثه پایینم که دلم می خواهد انگشتم را رویش فشار دهم. هم درد می کند و هم دردش شیرین است. آدم را قلقلک می دهد که بیشتر فشار دهد. زندگی من این روزها همین است. گاهی از کاری که کردم، از حرفی که زدم، از حسی که دچارش شدم حالم بهم می خورد. می ایستم کنار خیابان برای خودم گل می خرم که حال بهم خوردگی از خودم را در آن لحظه خاص جبران کرده باشم. گاهی از خودم خشمگین می شوم. حرصم می گیرد که چرا نمی زنم همه چیز را درب داغان کنم و فرار و خلاص. گاهی از این پابند جیگول جیگول حالم به هم می خورد. گاهی اما می نشینم تمام این سالها را مرور می کنم. با غرور و غمی شیرین. خیلی هم سخت نیست. کافی ست لحظه ای شیرین بیاید تمام غصه ها را بشوید و ببرد. اما این همیشگی نیست. همه چیز از همان روزهای لعنتی شروع شد. روزهایی که مرورش فقط عذابم می دهد. روزهایی که حق من نبود. که تا قبلش همه چیز فقط غم شیرین بود و غرور. اما حالا چیزهای دیگری هم هست. چیزهای دیگری که فقط مهمان دل من است و جایی ندارد برود. جایی ندارد برود و دارد از درون آرام آرام می جود و می خورد و تمام می کند. حالا آن شیرینی قلقلک آور زندگی مثل پاندول ساعت هی می آید و می رود. یک جا نمی ایستد. زندگی پیش چشمانم سیاه و سفید می شود. نه اصلا خاکستری می ماند اما کم رنگ و پر رنگ. غمگین و شاد. خاکستری پاییز با غم تاسف بار، یا خاکستری پاییز با غم شیرین. من همان خاکستری پاییز با غم شیرین خودم را می خواستم اما. این کمترین چیزی بود که از زندگی روزمره ام با تمام خوشی ها و ناخوشی هایش داشتم و ادامه می دادم.   

Nov 11, 2009

ٍٍEdge of Razor

این که آدم گاهی اوقات ساعاتی از روز آنقدر از همه چیز ناامید است که دلش می خواهد بمیرد و قلبش مثل گنجشک توی سینه اش می طپد و دلش می خواهد گریه کند و تمام افکار عجیب غریب و ناکامی ها و غصه ها و نگرانی ها می آیند سراغش و از در و دیوار روی سرش آوار می شوند و اشکهایش گرم و آرام جاری می شود روی گونه هایش و کاریش هم نمی تواند بکند و گاهی اوقات باز امید آرام آرام بازمی گردد، باز هم زندگی به رویش لبخند می زند، باز هم دلش می خواهد به هیچ چیز فکر نکند و با خود بگوید همه چیز خوب است و خوب خواهد ماند و خوب خواهد شد و دلش می خواهد بگوید گور بابای تمام نگرانی ها و ترس ها، و دلش می خواهد کمی تا قسمتی خوش خیالی طی کند تا بلکه روزش بهتر بگذرد. اصلن می دانید چیست؟ بالاخره این آدم گاهی اوقات دستی دستی خودش را گول می زند یا نه واقعیت همین است که آدم دارد دستی دستی خودش را به فنا می دهد با افکار مالیخولیایی؟ و گاهی بین این دو لبه گیر می کند و روی لبه تیغ راه می رود. روی لبه تیغ راه می رود و آخرش نمی داند این منی که حالش خوب است من واقعی ست و زندگی واقعی ست یا آن منی که حالش بد است من واقعی و زندگی واقعی ست. آدم گاهی روی لبه تیغ زندگی می کند اصلن. راه رفتن که سهل است.


 

Nov 10, 2009

برش

ذره ای نمک به من می دهی


برگرفته از دریایی ناپیموده،


قطره ای باران به تو می دهم


از سرزمینی که کسی در آن نمی گرید.

Nov 8, 2009

دوستی یعنی

وقتی یک روز کاری خسته کننده را توی این وزارتخانه ها و سازمانها پشت سر بگذاری و بعد از ظهر بیایی خسته و کوفته با سردرد بنشینی پشت میز کارت و یک لیوان چای برای خودت بریزی و چند تا برگه فاکس روی میز را که منشی وقتی نبودی برایت گذاشته زیر و رو کنی و ناگهان زیرشان چشمت بخورد به یک پاکت سفید کوچک با نام خودت. پاکتی که وسط این همه کاغذ و پرونده فقط مال توست. بازش کنی. و توش 4 تا دی وی دی ببینی. 4 تا فیلم خوب*. که یک دوست بی ادعا، و بی انتظار برایت فرستاده. دوست یعنی این. دوستی یعنی همین.


 


La sconoscinta*


1900


Barefoot in the Park


20 fingers


 

Nov 5, 2009

برش

کاش می شد بعضی لحظه های زودگذر خوب را در زندگی اسکیپ کنی و بگذاری بعدن برگردی سر فرصت دوباره ریز ریز مزه مزه اش کنی که دیرتر تمام شود/

Nov 4, 2009

بماند یادگار

13 آبان ساعت 11 صبح از میدان ولیعصر به سمت بالا


 


مرگ بر دیکتاتور


آدم


آدم


آدم


الله اکبر


بوق


سطل های آتش زده


گاز اشک آور


آدم


آدم


آدم


صدای فریاد الله اکبر از توی اتوبوس گیر کرده در ترافیک


صدای فریاد الله اکبر از توی ماشین های گیر کرده در ترافیک


صدای فریاد الله اکبر از توی پیاده رو ها


از آسمان


از زمین


آدم


آدم


آدم


گاردی های مستاصل


آدم


آدم


آدم


الله اکبر


مرگ بر دیکتاتور


الله اکبر


از زمین


از آسمان


آدم


آدم


آدم


.


.


.


.


.


پ.ن. کارتان تمام است. باور کنید!

Nov 3, 2009

...

چه زیباست که در روابطت به ورای خواسته و ترس بروی.


عشق چیزی نمی خواهد و از چیزی نمی ترسد.


 


سکوت سخن می گوید/ اکهارت تله

Free counter and web stats