کاش برای بیدار شدن صبح زود دلیلی بهتر از سر کار رفتن وجود داشت.
.
.
پ.ن. بیشتر منظورم بیرون آمدن از زیر پتوی گرم و نرم بود. خیلی دنبال فلسفه ی موضوع نبودم!
کاش برای بیدار شدن صبح زود دلیلی بهتر از سر کار رفتن وجود داشت.
.
.
پ.ن. بیشتر منظورم بیرون آمدن از زیر پتوی گرم و نرم بود. خیلی دنبال فلسفه ی موضوع نبودم!
هوای خوبی نیست. شاید چون حال من خوب نیست. چسبیده ام به آرزوهای کوچکی که یکی یکی برآورده می شوند و روزهایم می گذرد. اما دیروز با خودم فکر می کردم واقعا شادم؟ .. شاد تر خواهم شد؟ .. غم وجودم را که با خودم همه جا دارم می برم. حتی وقتی رنگ موهایم را عوض می کنم یا ماشینم را یا ارتقاء شغلی می گیرم و بعد از ده سال کار می شوم مدیر بازرگانی یک شرکت بزرگ. یک جای کار می لنگد اما. شاد نیستم. مهمترین چیزی که نتوانستم تغییرش بدهم. و این واقعیت خیلی تلخی ست.
همه اینجا برای مراسم سالگردتون جمعند. اما شما نیستی.
همه اینجا جمعند اما هیچ کدومشون نمی دونن که شب آخر که خونه بودید ناخن کدوم شصت پاتون از اون یکی بلند تر بود و مثل همیشه روی کدوم پلهو خوابیدید.
یه عکس قشنگ از خودمون دارم. بلد نبودم اینجا بذارمش. من ٧-۶ سال بیشتر ندارم. شما جلوی درخت موی حیاط خونه مون نشستی و من بالای سرتون ایستادم و با اون دوربین کداک عکس گرفتیم. یادتون هست؟
یادتون هست؟
.
.
.
.
.
.
.
من جمله های بالا را کلمه به کلمه با بغض خواندم. چون پدر من هم چهار سال پیش اول آذرماه در یک آخر شب پاییزی مرد. حالا این که پاییز فصل پدرهاست یا نه؟ نمی دانم شقایق. شاید هم تمام روزها و شبهایی که بی پدرم می گذرد، تا هر زمان که زنده هستم و زندگی می کنم فصل اوست.
من امروز 5 شنبه 21 آبانماه 1388 از همین تریبون اعلام می کنم که زندگی چیز هچل هفت مزخرف شیرینی ست.مثل آن درد توی لثه پایینم که دلم می خواهد انگشتم را رویش فشار دهم. هم درد می کند و هم دردش شیرین است. آدم را قلقلک می دهد که بیشتر فشار دهد. زندگی من این روزها همین است. گاهی از کاری که کردم، از حرفی که زدم، از حسی که دچارش شدم حالم بهم می خورد. می ایستم کنار خیابان برای خودم گل می خرم که حال بهم خوردگی از خودم را در آن لحظه خاص جبران کرده باشم. گاهی از خودم خشمگین می شوم. حرصم می گیرد که چرا نمی زنم همه چیز را درب داغان کنم و فرار و خلاص. گاهی از این پابند جیگول جیگول حالم به هم می خورد. گاهی اما می نشینم تمام این سالها را مرور می کنم. با غرور و غمی شیرین. خیلی هم سخت نیست. کافی ست لحظه ای شیرین بیاید تمام غصه ها را بشوید و ببرد. اما این همیشگی نیست. همه چیز از همان روزهای لعنتی شروع شد. روزهایی که مرورش فقط عذابم می دهد. روزهایی که حق من نبود. که تا قبلش همه چیز فقط غم شیرین بود و غرور. اما حالا چیزهای دیگری هم هست. چیزهای دیگری که فقط مهمان دل من است و جایی ندارد برود. جایی ندارد برود و دارد از درون آرام آرام می جود و می خورد و تمام می کند. حالا آن شیرینی قلقلک آور زندگی مثل پاندول ساعت هی می آید و می رود. یک جا نمی ایستد. زندگی پیش چشمانم سیاه و سفید می شود. نه اصلا خاکستری می ماند اما کم رنگ و پر رنگ. غمگین و شاد. خاکستری پاییز با غم تاسف بار، یا خاکستری پاییز با غم شیرین. من همان خاکستری پاییز با غم شیرین خودم را می خواستم اما. این کمترین چیزی بود که از زندگی روزمره ام با تمام خوشی ها و ناخوشی هایش داشتم و ادامه می دادم.
این که آدم گاهی اوقات ساعاتی از روز آنقدر از همه چیز ناامید است که دلش می خواهد بمیرد و قلبش مثل گنجشک توی سینه اش می طپد و دلش می خواهد گریه کند و تمام افکار عجیب غریب و ناکامی ها و غصه ها و نگرانی ها می آیند سراغش و از در و دیوار روی سرش آوار می شوند و اشکهایش گرم و آرام جاری می شود روی گونه هایش و کاریش هم نمی تواند بکند و گاهی اوقات باز امید آرام آرام بازمی گردد، باز هم زندگی به رویش لبخند می زند، باز هم دلش می خواهد به هیچ چیز فکر نکند و با خود بگوید همه چیز خوب است و خوب خواهد ماند و خوب خواهد شد و دلش می خواهد بگوید گور بابای تمام نگرانی ها و ترس ها، و دلش می خواهد کمی تا قسمتی خوش خیالی طی کند تا بلکه روزش بهتر بگذرد. اصلن می دانید چیست؟ بالاخره این آدم گاهی اوقات دستی دستی خودش را گول می زند یا نه واقعیت همین است که آدم دارد دستی دستی خودش را به فنا می دهد با افکار مالیخولیایی؟ و گاهی بین این دو لبه گیر می کند و روی لبه تیغ راه می رود. روی لبه تیغ راه می رود و آخرش نمی داند این منی که حالش خوب است من واقعی ست و زندگی واقعی ست یا آن منی که حالش بد است من واقعی و زندگی واقعی ست. آدم گاهی روی لبه تیغ زندگی می کند اصلن. راه رفتن که سهل است.
ذره ای نمک به من می دهی
برگرفته از دریایی ناپیموده،
قطره ای باران به تو می دهم
از سرزمینی که کسی در آن نمی گرید.
وقتی یک روز کاری خسته کننده را توی این وزارتخانه ها و سازمانها پشت سر بگذاری و بعد از ظهر بیایی خسته و کوفته با سردرد بنشینی پشت میز کارت و یک لیوان چای برای خودت بریزی و چند تا برگه فاکس روی میز را که منشی وقتی نبودی برایت گذاشته زیر و رو کنی و ناگهان زیرشان چشمت بخورد به یک پاکت سفید کوچک با نام خودت. پاکتی که وسط این همه کاغذ و پرونده فقط مال توست. بازش کنی. و توش 4 تا دی وی دی ببینی. 4 تا فیلم خوب*. که یک دوست بی ادعا، و بی انتظار برایت فرستاده. دوست یعنی این. دوستی یعنی همین.
La sconoscinta*
1900
Barefoot in the Park
20 fingers
کاش می شد بعضی لحظه های زودگذر خوب را در زندگی اسکیپ کنی و بگذاری بعدن برگردی سر فرصت دوباره ریز ریز مزه مزه اش کنی که دیرتر تمام شود/
13 آبان ساعت 11 صبح از میدان ولیعصر به سمت بالا
مرگ بر دیکتاتور
آدم
آدم
آدم
الله اکبر
بوق
سطل های آتش زده
گاز اشک آور
آدم
آدم
آدم
صدای فریاد الله اکبر از توی اتوبوس گیر کرده در ترافیک
صدای فریاد الله اکبر از توی ماشین های گیر کرده در ترافیک
صدای فریاد الله اکبر از توی پیاده رو ها
از آسمان
از زمین
آدم
آدم
آدم
گاردی های مستاصل
آدم
آدم
آدم
الله اکبر
مرگ بر دیکتاتور
الله اکبر
از زمین
از آسمان
آدم
آدم
آدم
.
.
.
.
.
پ.ن. کارتان تمام است. باور کنید!
چه زیباست که در روابطت به ورای خواسته و ترس بروی.
عشق چیزی نمی خواهد و از چیزی نمی ترسد.
سکوت سخن می گوید/ اکهارت تله