Dec 24, 2009

It's OK to get angry with god some times


He can take it


.


.


.


.

Dec 23, 2009

همه رفتند

همه رفتند


 


 


همه آنها که نمی دانستند دوستشان  دارم


همه آنها که نمی دانستند دوستم دارند


همه آنها که نمی دانستم دوستم دارند


همه آنها در ابر روزگار گم شدند


همه رفتند


 و من ماندم،


و دنیای خیالی دوست داشتن


 


و عشق،


باز


و باز


و باز


 


 


در جایی دیگر


در سنگری دیگر


در آبی ِ دیگر


در ساحلی دیگر


بالهایش را گسترد


 


و طوطیان عاشق پریدند


و شب با مهتاب رقصید


و خورشید جوانه زد


 


و کودک عاشق گریست


و باز


فرزندی دیگر


زاییده شد


عاشق و رنگین


 


همه رفتند


 


و من نمی دانستم


که هستند.


 


.


.



 


بخشی از شعر بلند دکتر عسگری خانقاه

Dec 13, 2009

BIG BANG

هیچ چیزی باعث نشده بود ترسم بریزد. نشسته بود روبرویم با سبیل های چخماقی و عینک قاب سیاه و دو متر قد. کاغذهایش توی دستش بود. فاصله اش با من خیلی کم بود. درست پشت میز من نشسته بود. نه کمی عقب تر. مستقیم توی چشمانم نگاه کرد و شروع کرد. ممیزی شدن نهایی برای ایزو آنهم توسط ممیز کارکشته ای مثل این یکی دل شیر می خواست. با آن همه ریز و درشتی که جانم درآمده بود این چند ماه وسط خر تو خری کار خودم راست و ریستشان کنم. هیچ چیزیش باعث نشده بود ترسم بریزد. فقط همین که حرف زد. همین که شروع کرد با آن صدای رو رگه اش برود سر اصل موضوع، ناگهان تمام ابهتش مثل موم آب شد و ریخت پایین. البته باز هم باعث نشد که ممیزی شدن آسان شود. فقط ابهت آن قیافه و ژست بود که دود شد و رفت هوا. یا موم شد و ریخت پایین. حالا یکی از این دو حالت فرضی. چه فرقی می کند. ابهتش رفت. ترس منم ریخت. آنهم به یک دلیل خیلی ساده. خیلی ساده ولی حیاتی. دهنش وحشتناک بوی سیر می داد!


 

Free counter and web stats