هیچ چیزی باعث نشده بود ترسم بریزد. نشسته بود روبرویم با سبیل های چخماقی و عینک قاب سیاه و دو متر قد. کاغذهایش توی دستش بود. فاصله اش با من خیلی کم بود. درست پشت میز من نشسته بود. نه کمی عقب تر. مستقیم توی چشمانم نگاه کرد و شروع کرد. ممیزی شدن نهایی برای ایزو آنهم توسط ممیز کارکشته ای مثل این یکی دل شیر می خواست. با آن همه ریز و درشتی که جانم درآمده بود این چند ماه وسط خر تو خری کار خودم راست و ریستشان کنم. هیچ چیزیش باعث نشده بود ترسم بریزد. فقط همین که حرف زد. همین که شروع کرد با آن صدای رو رگه اش برود سر اصل موضوع، ناگهان تمام ابهتش مثل موم آب شد و ریخت پایین. البته باز هم باعث نشد که ممیزی شدن آسان شود. فقط ابهت آن قیافه و ژست بود که دود شد و رفت هوا. یا موم شد و ریخت پایین. حالا یکی از این دو حالت فرضی. چه فرقی می کند. ابهتش رفت. ترس منم ریخت. آنهم به یک دلیل خیلی ساده. خیلی ساده ولی حیاتی. دهنش وحشتناک بوی سیر می داد!
3 comments:
خیلی تنهام
آهو عزیز پا بگذار بر نوشته هایم که خیلی تنها
سلام
حالا ایزو گرفتی یا نه ؟
کی بیائیم برای شیرینی خوردن ؟
من نگرفتم! کارخانه مان گرفت.
Post a Comment