دیروز بعد از مدتها جمعه را خوابیدم. استراحت کردم و "مترجم دردها" خواندم. کمی با خودم تنها بودم. اما نه تنهایی فیزیکی. یعنی بیشتر با خودم خلوت کردم. من معمولا تنها نیستم. به غیر از مواقعی که توی ماشین می روم شرکت و برمی گردم تقریبا هیج وقت دیگری تنها نیستم. دیروز خیلی به تنهایی تو فکر کردم. به اینکه اگر من هم به اندازه تو تنها بودم شاید مثل تو فکر می کردم. خلاصه دیروز روز خلسه بود. به این نتیجه رسیدم که در سی و هشت سالگی هم می شود مثل بچه ها از داشتن یک جمعه آرام با چیزهای کوچکی مثل خواب بعد از ظهر و لم دادن روی تخت و کتاب خواندن خوشحال شد.
No comments:
Post a Comment