قرار بود از ترانه دلکش در دانشگاه تهران بنویسم. یادت هست؟ خوب این جمله باندازه کافی عجیب هست که کنجکاوی هر کسی را برانگیزد. اما شاید هیچ کس این میان نفهمد وقتی آن روز سرد دیماه رفتی بالای سالن و با آن صدای زنگدارت میان مکثهای کوتاه و بلند خواندی ".. یاد من کن .." من چه حالی می شدم. تو ترانه زیبای بیژن ترقی را دکلمه وار خواندی و حرف زدی و اسلایدها از پشت سرت گذشتند و حاضران گوش کردند و کف زدند و رفتند و همه چیز تمام شد. اما من لابلای سطرهای شعر تو گم شدم. میان حدس و گمان. شک و یقین. میان مرز باریک عشق و نفرت. آخر دنیا. نمی دانی این روزها چقدر ناامیدم. ناامیدم و خسته و تسلیم. و این خیلی بد است. یک سگ قهرمان با گوشهای آویزان. با خودم می گویم مگر از این بدتر هم می تواند باشد؟ .. بعد دوباره با خودم می گویم شاید بعد از تمام این ناامیدی ها روزهای خوش از راه برسد. تو این را می خواستی یا نه. نمی دانم. ولی من تسلیم شدم. سالها طول کشید. سالهای طولانی. تا آن غروبی که در تنهایی تسلیم شدم. حالا میان تمام ناامیدی و تسلیم باز صدایی از تو می رسد به آرامی. به آرامی صدای یک غوک در مرداب. تیک تیک. و تو باز به یاد منی. درست در همان لحظه که فکر می کنم فراموشم کرده ای.
No comments:
Post a Comment