.
.
لینک
(Sevismeden Uymuyalim)
Sila
'Let's Not to sleep before making love'
"Translation"
As if there is no option to you.
Do you have to keep on?
Is Going on hard to you?
Do you have to burden this situation?
Do You think there is no love?
Do You think making love is the same with every one?
Do You think there is no heart?
Are you one of those only hanging to life?
If you want, we will be broken down and collapsed.
If you want, we will be vanished and crushed.
But let’s not sleep before making love,
And let’s not die before understanding each other.
As if you do not have dare.
Do you have to be silent?
Is Flying too hard for you?
Even, don’t you dare to walk?
Do You think there is no love?
Do You think making love is the same with every one?
Do You think there is no heart?
Are you one of those only hanging to life?
If you want, we will be broken down and collapsed.
If you want, we will be vanished and crushed.
But let’s not sleep before making love,
And let’s not die before understanding each other .
تمام این دو روز که آهنگ های ماشین را دیوانه بار بلند می کنم و شیشه ها را می کشم بالا تا کسی فکر نکند دیوانه ام و فقط آهنگهای آن چند سی دی را گوش می دهم چون با هر آهنگ آشنای قدیمی خودمان اشکهایم پایین خواهند ریخت، تمام این دو روز به این فکر می کنم که آقای گ با این که خیلی خل و چل بودی و هستی، باز خدا پدرت را بیامرزد که این سی دی ها را به من دادی تا الان توی این روزهای نحس، آهنگهای دهه 80 و 90 را گوش کنم و یادم بیاید آن روزهای بی خیالی و آن دنیای عجیب که هنوز به این جا نرسیده بودم. هنوز اول راه بودم. و با گوش دادن آن آهنگها فکر کنم که شاید هنوز هم بتوانم تحمل کنم. شاید هنوز جوان هستم. شاید هنوز فرصت هست. که بتوانم خودم را دوست داشته باشم. بله من خودم را دوست دارم. و تحمل می کنم. چون این خود زندگی ست .. عکس مادر و پدر را گذاشته ام روی صفحه کامپیوترم. چه عکسهایی. چرا زودتر به من نداده بودیدشان. مادر و پدر روی دو صندلی لهستانی نشسته اند کنار هم. 43 سال پیش. پدر با کراوات و شلوار اتو کشیده و پیراهن مردانه سفید آهار زده و ساعت مچی خیلی شیک. و مادر که نگو. چیزی توی مایه های ثریا .. نه زیباتر. خیلی زیباتر. گونه های برجسته و هیکل درشت. موهای کوتاه مشکی. با دو گوشواره آویز. و یک پیراهن خیلی زیبای ساده بی آستین و تا سر زانو . آویز فیروزه اش هم توی گردنش است. همان ماه و ستاره کذایی. هر دو پا روی پا انداخته اند. ساده و بی خیال. کنار هم نشسته اند، نه در آغوش هم. اما عشق و تعلق را می توان توی عکس هم حس کرد. پدر به دوردست نگاه می کند و آرنجش را گذاشته گوشه پشتی صندلی مادر. مادر به دوربین. با لبخند کمرنگی به لب و دست به سینه. انگار که می گوید تمام دنیا زیر پای من است . کنار مردش نشسته و آنقدر اعتماد به نفس توی نگاه ساده اش هست که میخکوبت کند. یا آن یکی. همان که روی بام نشسته اند روی تخت فلزی توی آن گرگ و میش غروب. پدر با آن لبخند عاشقانه و نگاه گوشه چشم به دوربین و مادر دوباره با همان نگاه پرتمائنینه و آرام و زیبایی خیره کننده و ژست همیشگی. دست به سینه رو به پدر و با گوشه نگاهی به دوربین. این روزها فقط به این دو عکس نگاه می کنم. به این سادگی سحرآمیز. به این آرامش مرموز. *نمی دانم چه خواهد شد. *نمی دانم چه خواهم کرد. اما هر چه هست نگاه کردن به این دو عکس است که به من تاب زندگی کردن می دهد این روزها. نگاه کردن به این خوشبختی گم شده.
.
.
.
.
*
اگر درخت بودم
خودم را از ریشههایم در میآوردم
زیر پنجرهات.
من یک زنم!
چشم انتظار تو میمانم
زیر پنجره.
یک اصطلاح خیلی قدیمی و احتمالن خیلی رایج هست که می گوید: "با خوک کشتی نگیر، گِلی می شی." راستش الان که به کامنت دونی نگاه می اندازم خودم ناراحت می شوم. اما از طرفی رها کردن آدمی به این بی شرمی و گستاخی که معلوم نیست از کجا پیدا شده و از جان من چه می خواهد هم خیلی زور داشت. اول محترمانه سوال کردم که حرف حسابش چیست که هر از گاهی با کامنتی رکیک اینجا می ترکاند! بعد غیر محترمانه حرف زدم (با ادبیات خودش). آی دلم خنک شد. اینجور آدمها فکر می کنند ماها پشت نقاب پاستوریزه بودن له له می زنیم اما دلمان نمی آید اینجا حرف بزنیم. خلاصه کمی باهاش کشتی گرفتم. بلکه از خر شیطان بیاید پایین. اما باز کامنت را نبستم. طبیعتن پایین که نیامد هیچ، شروع کرد به فحاشی های واقعن رکیک. کامنت هایش را پاک کردم تنها به این دلیل که اگر کسی آمد آنها را خواند، آزرده نشود از دیدن و خواندن آن جملات. اما حالا باز ادامه داده با چرندیات نخ نمای دیگر. باکی نیست. خودش می بیند که من هم گفتم که "لو بدهید لطفن". چی را نمی دانم! و منتظر شدم بیاید لو بدهد! خوب این طبیعی ترین عکس العمل من بعنوان آدمِ به هیچ کجا وابسته ای ست که گیر همچین آدم عصبانیی افتاده. این که ببینم از کدام در می خواهد وارد شود که مرا بترساند. آنهم از کی و چی نمی دانم؟ اما صادقانه بگویم هر بار که به کامنت دانی نگاه می کنم، گرچه بازش گذاشته ام که بیاید ببینم چی می خواهد بگوید که مثلن تن مرا بلرزاند، اما تنم مور مور می شود از خواندن کلمه های رکیکش. می بینم شاید واقعن ارزش نداشته باشد که اینجا را باز بگذارم که یک آدم لمپن، بیاید دُرّفِشانی کند. او می آید و می رود. اما یک آدم دیگر هم می آید و می رود. و انصاف نیست آدم دومی چشمش به چنین کلماتی بیافتد. ترجیح می دهم از این پست کامنت دونی را ببندم. به احترام خودم، و شما که گرچه کَمید، اما برای من قابل احترامید.