تمام این دو روز که آهنگ های ماشین را دیوانه بار بلند می کنم و شیشه ها را می کشم بالا تا کسی فکر نکند دیوانه ام و فقط آهنگهای آن چند سی دی را گوش می دهم چون با هر آهنگ آشنای قدیمی خودمان اشکهایم پایین خواهند ریخت، تمام این دو روز به این فکر می کنم که آقای گ با این که خیلی خل و چل بودی و هستی، باز خدا پدرت را بیامرزد که این سی دی ها را به من دادی تا الان توی این روزهای نحس، آهنگهای دهه 80 و 90 را گوش کنم و یادم بیاید آن روزهای بی خیالی و آن دنیای عجیب که هنوز به این جا نرسیده بودم. هنوز اول راه بودم. و با گوش دادن آن آهنگها فکر کنم که شاید هنوز هم بتوانم تحمل کنم. شاید هنوز جوان هستم. شاید هنوز فرصت هست. که بتوانم خودم را دوست داشته باشم. بله من خودم را دوست دارم. و تحمل می کنم. چون این خود زندگی ست .. عکس مادر و پدر را گذاشته ام روی صفحه کامپیوترم. چه عکسهایی. چرا زودتر به من نداده بودیدشان. مادر و پدر روی دو صندلی لهستانی نشسته اند کنار هم. 43 سال پیش. پدر با کراوات و شلوار اتو کشیده و پیراهن مردانه سفید آهار زده و ساعت مچی خیلی شیک. و مادر که نگو. چیزی توی مایه های ثریا .. نه زیباتر. خیلی زیباتر. گونه های برجسته و هیکل درشت. موهای کوتاه مشکی. با دو گوشواره آویز. و یک پیراهن خیلی زیبای ساده بی آستین و تا سر زانو . آویز فیروزه اش هم توی گردنش است. همان ماه و ستاره کذایی. هر دو پا روی پا انداخته اند. ساده و بی خیال. کنار هم نشسته اند، نه در آغوش هم. اما عشق و تعلق را می توان توی عکس هم حس کرد. پدر به دوردست نگاه می کند و آرنجش را گذاشته گوشه پشتی صندلی مادر. مادر به دوربین. با لبخند کمرنگی به لب و دست به سینه. انگار که می گوید تمام دنیا زیر پای من است . کنار مردش نشسته و آنقدر اعتماد به نفس توی نگاه ساده اش هست که میخکوبت کند. یا آن یکی. همان که روی بام نشسته اند روی تخت فلزی توی آن گرگ و میش غروب. پدر با آن لبخند عاشقانه و نگاه گوشه چشم به دوربین و مادر دوباره با همان نگاه پرتمائنینه و آرام و زیبایی خیره کننده و ژست همیشگی. دست به سینه رو به پدر و با گوشه نگاهی به دوربین. این روزها فقط به این دو عکس نگاه می کنم. به این سادگی سحرآمیز. به این آرامش مرموز. *نمی دانم چه خواهد شد. *نمی دانم چه خواهم کرد. اما هر چه هست نگاه کردن به این دو عکس است که به من تاب زندگی کردن می دهد این روزها. نگاه کردن به این خوشبختی گم شده.
.
.
.
.
*
2 comments:
آه ای یقین یافته! باز ات نمی نهم...
نوشته های فوق العاده ای دارید نحوه نگارشتون رو خیلی دوست دارم. فقط حس دلمردگی و منفی که غالبا تو نوشته هاتون هست آدمو ناراحت میکنه. برای چندمین بار پیشنهاد میکنم که تو کلاسهای عرفان حلقه یا همون فرادرمانی شرکت کنید. وضعیت دگرگون میشه!
Post a Comment