Jul 1, 2010



من خیلی می ترسیدم. اما از جایی به گمانم ترس تمام می شود. از آنجا که خسته می شوی. می خورد توی ذوقت. چیزی از اوج به حضیض می رسد. از آنجا که با خودت می گویی هر چه بادا باد. از آنجا که با خودت قرار می گذاری خود گم شده ات را دوباره پیدا کنی. از آنجا که فکر می کنی باید پا پس بکشی و تماشا کنی. که دیگر نمی توانی مقاومت کنی. نمی خواهی. می خواهی بگذاری کمی هم دنیا برای خودش بچرخد و هر چه که مال توست بیاید کنار تو و هر چه که نیست برود و رفتنش را تماشا کنی. نه گریه. نه ضجه. نه افسوس. خسته ای. می خواهی خفقان بگیری و زندگیت را بکنی. ترس از اینجا تمام شده. از جایی که خفقان می گیری و دیگر هیچ چیز به تخمت نیست. اوضاع خطرناکی ست. می دانی. اما حداقل ترس توش نیست

No comments:

Free counter and web stats