یک جایی آخرهای اتوبان بابایی بعد از پل شریعتی، دماوند مغرور و محکم ایستاده. من امروز دیدمش. با کلاهکی از ابر. باید حواست باشد کجای اتوبان به دوردست نگاه کنی. همانطور که ماشینها با سرعت از کنارت می گذرند و تو را جا می گذارند. تو باید نگاهش کنی. زیبا، آرام، مرموز، و مغموم. من امروز از این زاویه دیدمش. و دیگر هیچ روزی که از این اتوبان رد شوم آن چند لحظه جادویی را برای تماشای آن از دست نخواهم داد.
امروز روز خوبی توی شرکت نبود. رئیس بداخلاقم صدایش را انداخته بود روی سرش و با خشم و بغض فریاد می کشید. از دست یک کارمند ناراحت شده بود و بغضش باز شد. اما دیگر فریادش که از توی راهرو می آمد برای آن کارمند نبود. فریاد خشم و بغض از این دوران سیاه بود. شرکت ما اگر تنها امید نباشد یکی از آخرین امیدهای این کشور لعنت شده است. و حالا در این وضعیت اسفبار ... امروز مدیر من با استیصال حرفهایی می زد که من یکی رویم را کردم به پنجره تا اشکم را کسی نبیند. منِ خرِ احساساتی. من این مجموعه را دوست داشتم. توی روزهای خوب و بد کنار هم بودیم. تنها چند نفر هستیم که با تمام بالا و پایین ها مانده ایم و کار کرده ایم. بقیه طاقت نداشته اند و نمانده اند. ما ماندیم. و خیلی های دیگر که می آیند و می روند. تا امروز. که این حرفها را بشنویم. بشنویم که بگوید دیگر نمی تواند. دیگر نمی تواند مایه بگذارد. از جانش و از مالش. و ما فهمیدیم چی می گوید و چی می کشد. و تمام این ماههای لعنتی چطور همه به هم گفته ایم درست می شود و هیچ چیز درست نشده. ما با آن پیشینه پرغرور. روزهای سختی داریم. دلم می سوزد. دلم برای بچه ای که بزرگش کردیم و به آن فخر فروختیم و امروز رشدش را که نمی بینیم هیچ، دارد جلوی چشمانمان به زوال می رود می سوزد. دلِ منِ خرِ احساساتی.
امروز روز خوبی توی شرکت نبود. رئیس بداخلاقم صدایش را انداخته بود روی سرش و با خشم و بغض فریاد می کشید. از دست یک کارمند ناراحت شده بود و بغضش باز شد. اما دیگر فریادش که از توی راهرو می آمد برای آن کارمند نبود. فریاد خشم و بغض از این دوران سیاه بود. شرکت ما اگر تنها امید نباشد یکی از آخرین امیدهای این کشور لعنت شده است. و حالا در این وضعیت اسفبار ... امروز مدیر من با استیصال حرفهایی می زد که من یکی رویم را کردم به پنجره تا اشکم را کسی نبیند. منِ خرِ احساساتی. من این مجموعه را دوست داشتم. توی روزهای خوب و بد کنار هم بودیم. تنها چند نفر هستیم که با تمام بالا و پایین ها مانده ایم و کار کرده ایم. بقیه طاقت نداشته اند و نمانده اند. ما ماندیم. و خیلی های دیگر که می آیند و می روند. تا امروز. که این حرفها را بشنویم. بشنویم که بگوید دیگر نمی تواند. دیگر نمی تواند مایه بگذارد. از جانش و از مالش. و ما فهمیدیم چی می گوید و چی می کشد. و تمام این ماههای لعنتی چطور همه به هم گفته ایم درست می شود و هیچ چیز درست نشده. ما با آن پیشینه پرغرور. روزهای سختی داریم. دلم می سوزد. دلم برای بچه ای که بزرگش کردیم و به آن فخر فروختیم و امروز رشدش را که نمی بینیم هیچ، دارد جلوی چشمانمان به زوال می رود می سوزد. دلِ منِ خرِ احساساتی.
No comments:
Post a Comment