اون موقع ها خیلی از خونه ها تلفن نداشت. یعنی اوایل سالهای 60. یه روز خواهرم صبح پامیشه بره سرکار و یادش می ره شوهرخواهرم توی خونه ست. درو قفل می کنه می ره. شوهرخواهرم بیدار می شه می بینه تو خونه گیر افتاده. کلید اضافی نداشته. تلفن هم نداشتن تو خونه. موبایل هم که هیچی. کامپیوتر هم که فراموش کن. تا ظهر صبر می کنه می بینه خبری نشد. پنجره رو باز می کنه صبر می کنه یه خانم بگذره شماره تلفن محل کار خواهرمو بهش می ده بره به خواهرم زنگ بزنه. اونم میره زنگ می زنه و خواهرم سراسیمه میاد خونه و درو رو شوهرخواهرم باز می کنه. یه هفته شوهرخواهرم باهاش قهر بوده!
هیچی دیگه. یه زندگی ساده. با یه دردسر ساده.
هیچی دیگه. یه زندگی ساده. با یه دردسر ساده.
No comments:
Post a Comment